آنچه در پی میآید بخش نخست مقالهی دکتر جلال متینی است که ۲۲ سال پیش در پاییز ۱۳۶۸ (۱۹۸۹) در مجلهی ایرانشناسی (سال اول، شمارهی ۳) منتشر شده است. این مقالهی ارزشمند که دو سال، پیش از استقلال اران (۱۹۹۱) که جمهوری آذربایجان خوانده میشود، منتشر شده، دربردارندهی اشارههای بجایی برای نمونه دربارهی نام دروغین آذربایجان شمالی و جنوبی! است که استاد متینی بیش از دو دهه پیش با تیزبینی به واکاوی این جعلیات پرداخته و به ایرانیان هشدار داده است.
«امسال در مدارس شوروی از دو درس تاریخ و علوم اجتماعی، امتحان نهایی به عمل نخواهد آمد، زیرا در چند دههی گذشته، تاریخ آن کشور به صورت کاملا تحریف شدهای در کتابهای درسی مورد بحث قرار گرفته است.» روزنامه ایزوستیا*
دکتر جلال متینی- درباره آذربایجان و موقعیت خاص و استثنایی آن، بهویژه در گذشته، از نظر همسایگی با دولتهای عثمانی و روسیه تزاری و سپس با جانشینان این دو دولت: ترکیه و اتحاد جماهیر شوروی و عواقب مترتب بر این مجاورت، مطالب گفتنی بسیار است. دولت عثمانی که مقارن با تشکیل سلسله صفویه به اوج قدرت خود رسیده بود و با تکیه بر مذهب تسنن، داعیه خلافت مسلمانان جهان را داشت، وجود یک دولت نیرومند شیعیمذهب را در همسایگی خود برنمیتافت. پس، از آغاز سلطنت شاه اسماعیل یکم بهخصوص تا دوران نادرشاه در مدتی در حدود ۲۵۰ سال میکوشید با لشکرکشیهای پیدرپی به ایران، آذربایجان و سرزمینهای واقع در شمال و جنوب این ایالت را ضمیمه قلمرو خود سازد و اگر کاردانی پادشاهی چون شاه عباس اول و نادرشاه و دلاوری سپاهیان ایران نمیبود، یقینا آن دولت در چند قرن پیش دستکم آذربایجان را به خاک خود ملحق ساخته بود. ایران در اواخر دوره صفویه هنوز گرفتار تجاوزات دولت عثمانی بود که روسیه تزاری نیز برای رسیدن به آبهای گرم، نخست سواحل دریای مازندران را از دربند تا استراباد اشغال کرد و سپس بهمرور قسمتهایی از قفقاز را به تصرف خود درآورد و آنگاه در دوران سلطنت فتحعلیشاه قاجار به سراغ بقیه اراضی واقع در شمال رود ارس آمد و در جنگهایی که به قراردادهای گلستان (۱۲۲۸ هـ.ق./۱۸۱۳ م) و ترکمانچای (۱۲۴۳ هـ.ق./۱۸۲۸ م) انجامید، تمام سرزمینهای واقع در شمال رود ارس را بدین شرح از ایران جدا و ضمیمه خاک خود ساخت:
«فصل سوم [قرارداد گلستان]: اعلیحضرت قدرقدرت… ایران به جهت ثبوت دوستی… که به… ایمپراطور کل ممالک روسیه دارند… ولایات قراباغ و گنجه که الان موسوم به یلزابتوپول است و اولکای خوانیننشین شکی و شیروان و قبه و دربند و بادکوبه و هرجا از ولایت طالش را با خاکی که الان در تصرف دولت روسیه است و شمال داغستان و گرجستان و محال شوره کل و آچوق باش و گروزیه و منگریل و ابخار و تمامی اولکا و اراضی که در میانهی قفقازیه و سرحدات معینة الحالیه بوده و نیز آنچه از اراضی دریایی قفقازیه الی کنار دریای خزر متصل است مخصوص و متعلق به ممالک ایمپریه روسیه میدانند.»
“مادهی سوم [قرارداد ترکمنچای]: اعلیحضرت شاه ایران… ولایت ایروان را از اینسو و آنسوی ارس و ولایت نخجوان را به امپراتوری روسیه واگذار میکند…”۱
و از آن تاریخ روسیه تزاری (و سپس اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی) -بیواسطه- همسایه دیوار به دیوار آذربایجان شد، همچنانکه دولت عثمانی(ترکیه کنونی) نیز از جانب مشرق، همسایه آذربایجان بود. در حوادث دوران مشروطیت (۱۲۸۵ خورشیدی/۱۳۲۴ هـ.ق.) علاوه بر آنکه روسها با مشروطیت به مخالفت برخاستند و شاه مستبد قاجار، محمدعلیشاه را کاملا زیر حمایت خود قرار دادند، در آذربایجان نیز به کشتن عدهای از مشروطهطلبان دست زدند. با آغاز جنگ جهانی اول، دولت روسیه تزاری و عثمانی -که در دو قطب مخالف قرار داشتند- هریک برای حفظ منافع خود به آذربایجان و سرزمینهای اطراف آن لشکرکشی کردند و تلفات جانی و خسارات مالی بسیار به بار آوردند. این جنگ میرفت که به پایان خود نزدیک شود که با شکست روسیه تزاری، سپاهیان عثمانی به سرزمینهای واقع در شمال رود ارس که در تصرف روسیه بود وارد شدند و از جمله کارهای عثمانیان در این هنگام این بود که نام تاریخی و قدیمی سرزمین «اران» را به «آذربایجان» تغییر دادند (که این کار در همان زمان در ایران مورد اعتراض کسانی چون خیابانی و طرفدارانش قرار گرفت) و با پشتیبانی آنان دولتی نیز در این آذربایجان جدیدالولاده به وجود آمد. امید ترکان عثمانی که در آن سالها سیاستشان کموبیش مبتنی بر پاناسلامیسم و پانتورکیسم و یا یکی از این دو بود، این بود که با تکیه بر زبان ترکی – زبان مشترک ساکنان آذربایجان و اران و عثمانی- آن دو منطقه را به خاک خود ملحق سازند،۲ ولی دولت عثمانی نیز در جنگ جهانی اول پس از مدتی کوتاه از پای درآمد و پس از روسیه تزاری از صحنه خارج شد و آذربایجان برساخته عثمانیان پا در هوا ماند، اما طولی نکشید که بلشویکها قفقاز را تصرف کردند و دولت روسیه شوروی با آیندهنگری خاص، نامی را که ترکان عثمانی برای مقاصد سیاسی و تجاوزکارانه خود به اران داده بودند، برای این سرزمین حفظ کرد و یکی از جمهوریهای خود را «آذربایجان» خواند و در نتیجه اران از آن زمان تا به امروز به نام “آذربایجان شوروی” نامیده میشود. از این واقعه سالها گذشت تا در جنگ جهانی دوم، دولت شوروی در سال ۱۳۲۰ خورشیدی/۱۹۴۱ م. شمال ایران و از جمله آذربایجان را اشغال کرد و در سال ۱۳۲۴/۱۹۴۵ با حمایت مستقیم آن دولت، فرقه دموکرات آذربایجان – که بهظاهر در چهارچوب قانون اساسی ایران، خواستار تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی و به رسمیتشناختن زبان ترکی در آذربایجان بود- در آن استان، دولتی خودمختار تشکیل داد و آذربایجان عملا از ایران جدا شد. ولی بعدا جزر و مدّ حوادث سیاسی جهان، موجب آمد که سران فرقه دموکرات آذربایجان به آن سوی ارس (آذربایجان شوروی) بگریزند. در نتیجه، مدتها دیگر کسی از خودمختاری یا جدایی آذربایجان سخنی به میان نیاورد. از سوی دیگر در همان سالهای جنگ جهانی دوم دولت جمهوری ترکیه که نرمکنرمک بیسروصدا همان سیاست پانتورکیسم دولت عثمانی را تعقیب میکرد در ایرانِ ناتوان و اشغالشده از سوی روسیه و بریتانیا و امریکا به اعطای بورسهای تحصیلی به جوانان آذربایجانی به منظور تحصیل در دانشگاههای ترکیه دست زد تا از برخی از این تحصیلکردگان در آینده و در صورت وجود شرایط مساعد، به نفع خود استفاده کند که البته در سالهای اخیر بعضی از این فارغالتحصیلان در ایران به فعالیتهایی درباره آذربایجان و زبان ترکی دست زدهاند.
ناگفته نماند که به طور کلی فعالیت طرفداران خودمختاری، جدایی آذربایجان و یا الحاق آذربایجان ایران به ارانِ سابق در دوران حکومت جمهوری اسلامی هم در ایران و هم در خارج از کشور شدت بیشتری گرفته است؛ چنانکه حیدر علیاف که در زمان یوری آندروپف به عضویت در کمیته سیاسی حزب کمونیست شوروی و نیز معاونت نخستوزیر این کشور برگزیده شده بود در تابستان ۱۳۶۱ به گروهی از بازدیدکنندگان غربی در باکو گفته بود: آذربایجانیهای شوروی «به کمال رشد رسیدهاند» درحالیکه مردم آذربایجان ایران همچنان عقب ماندهاند و آنگاه افزوده بود که «شخصا امیدوارم آذربایجانیها در آینده متحد شوند.»۳ سپس در تابستان ۱۳۶۲، ناگهان مرامنامه «مستقل آذربایجان دموکرات فیرقهسی» که کسی از حیات آن خبری نداشت، منتشر شد که در آن به عقبماندگی آذربایجان ایران، «ایران کثیرالمله»، ضرورت تشکیل جمهوری متحده دموکراتیک خلق ایران و نیز تشکیل حکومت خودمختار آذربایجان تصریح شده بود؛ با تکیه بر اینکه «زبان ترکی آذری زبان رسمی حکومت خودمختار خواهد بود. آموزش و پرورش در آذربایجان در کلیه مراحل تحصیلی به زبان ترکی خواهد بود…»۴ و اینک نیز خبر میرسد که در آذربایجان شوروی، برخی افراد و گروهها با استفاده از فضای سیاسی خاصی که گورباچف رهبر شوروی در آن کشور و اروپای شرقی به وجود آورده است، نه فقط استقلال آذربایجان شوروی را مطرح میسازند -که البته موضوعی است مربوط به خود ایشان- بلکه با گستاخی تمام الحاق آذربایجان ایران به آذربایجان شوروی (اران) را نیز در سرلوحه برنامههای خود قرار دادهاند. یکی از طرفداران جدی و فعال این فکر ابوالفضل علیاف رهبر جبهه خلق آذربایجان شوروی است. وی ظاهرا برای آنکه به برخی از آذربایجانیانِ ایران نیز باجی داده باشد، تصویر شاه اسماعیل صفوی را در خانه خود نصب کرده است.۵
در پی این کوششهاست که آذربایجان بار دیگر به صورت موضوع روز درآمدهاست و از جمله در چند سال اخیر افرادی در اروپا و امریکا به تشکیل انجمن آذربایجان دست زدهاند. اگر در فاصله سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷ اینگونه تبلیغات در داخل خاک شوروی و آذربایجان شوروی انجام میشد، اینک امریکا و اروپا نیز به صورت کانون اینگونه فعالیتها درآمدهاند. برخی اتباع دولت شوروی که لابد «صرفا» برای مقاصد فرهنگی و هنری و علمی به امریکا سفر میکنند از نابسامانی وضع آذربایجان در ایران اظهار تأسف میکنند و اشک تمساح میریزند و آرزو میکنند که این آذربایجان به وطنشان «آذربایجان شوروی» و باکو بازگردند تا آنان نیز به رفاه مطلق برسند! این افراد از این حقیقت غافلند که دوران استالین سپری شدهاست و اینک دوران دگرگونیهای پیشبینینشده در پشت پرده آهنین فرا رسیدهاست و کارها از لونی دیگر شده است، چنانکه ضیاء بنیاداف آکادمیسین و مدیر انستیتوی شرقشناسی آذربایجان شوروی در مصاحبهای در تهران، پردهها را به کنار میزند و گفتنیها را بر زبان میآورد و از جمله میگوید در ۷۰-۶۰ سال گذشته «نابودی رشتههای پیوند با گذشته(مذهب، زبان و الفبا)» مردم آذربایجان را به خشم آورده است. او بهصراحت از «نهضت بازگشت به خویش» سخن میگوید و نیز میافزاید که «ما میخواهیم الفبای روسی را عوض کنیم.» بنیاداف به «سیاست استالینی و الحاقطلبانه» نیز حمله میکند و «با کسانی که هماکنون نیز همان سیاستها را در قالبهای «فرهنگی» حمل میکنند» اعتراض میکند و «آنها را دم و دنبالچههای باقراف و حیدر علیاف و استالین»میداند.۶
درباره مطالب مختلفی که در این روزها میتوان و باید درباره آذربایجان نوشت، نگارنده این سطور درصدد است در این مقاله تنها به بررسی ادعای برخی از مؤلفان شوروی در دوره استالین بپردازد؛ بدین شرح که در قدیم مملکتی یا ایالتی به نام آذربایجان وجود داشته و این منطقه در دوره فتحعلیشاه قاجار با امضای قراردادهای گلستان و ترکمانچای به دو قسمت آذربایجان شمالی و آذربایجان جنوبی تقسیم شده است (یقینا به نظر ایشان نظیر کشور کره که به دو قسمت شمالی و جنوبی و یا آلمان که به دو کشور آلمان شرقی و غربی تقسیم شده است). بدین دلیل بنده در این مقاله به چند موضوع مهم دیگر با آنکه هریک از آنها به گونهای با مسئله دو آذربایجان! در ارتباط مستقیم است، برای پرهیز از طولانیشدن این نوشته خودداری میکند و بحث خود را به موضوع اصلی منحصر میسازد. موضوعهایی که در این مقاله مورد بررسی قرار نخواهند گرفت فهرستوار عبارتند از:
۱-دعاوی پانتورکیستها که از اواخر دوران امپراتوری عثمانی تا به امروز در ترکیه به فعالیت مشغولند و از جمله به آذربایجان ایران نیز چشم طمع دوختهاند. برخی از سخنان علمای این مکتب عبارت است از: «ترکان نخستین مشعلداران فرهنگ جهانی بودند»،۷ «اقوامی که در شفق و طلیعه تاریخ آسیای مقدم پدیدار شدند، شومریان، سوبارها، هوریان، ایلامیان، کوتیان، کاسیان، میتانیان و هیتیان از این گروه[=اقوام ترک]اند. ولی اکدیان، آشوریان، آرامیان، یهودان و سامیان محتمل است از این گروه باشند.»،۸ «پدیدآورندگان فرهنگ شوش[یعنی سرزمین هخامنشیان]…اقوام ترک بودهاند»،۹ «کردان از جمیع جهات ترکاند» و «این نکته که کردان از جمیع جهات ترک هستند، واقعیتی است روشن و انکارناپذیر، همانند آنکه بگوییم دو ضرب در دو (۴ =۲×۲) میشود، چهار»،۱۰ «ترکان پیش از ظهور اسلام در شرق شبهجزیره آناتولی، آذربایجان، گرجستان وجود داشتهاند»،۱۱ «وطن ترکان نه ترکیه است و نه ترکستان، بلکه وطن ترکان، کشور بزرگ و جاودانی توران است»،۱۲ «هدف ما آن است که صد میلیون ترک را در ملتی واحد متحد گردانیم»،۱۳ و «خطاب به ترکان: تو باید همه علم و دانش و تفکر و امکانات خود را صرف اعتلای ترکان کنی و حتی یک لحظه این شعار را از یاد نبری که میگوید: همهچیز برای ترکان و به خاطر ترکان است»،۱۴ و سرانجام «آتاتورک نه تنها پدر ترکان ترکیه، بلکه پدر همه ترکان جهان است.»۱۵
۲-آذربایجانیان در ایران و نیز همه ترکزبانان ایران «ترک»اند، نه ایرانی یا ایرانی ترکزبان.
۳-قرنهاست مردم آذربایجان در ایران اسیر دست شوونیستهای فارس هستند و فارسها نگذاشتهاند «ادبیات آذری» یا «ادبیات آذربایجانی» رشد کند.
۴-آذربایجان هیچگاه بخشی از ایران نبوده و «به طور موقت و در نتیجه اردوکشیهای استیلاگرانه ایرانیان توسط آنها اشغال شده است.»۱۶
۵-در آذربایجان واقع در جنوب رود ارس باید یک حکومت «ملی» و مستقل و جدا از ایران تشکیل شود.
۶-به علت همزبانی آذربایجانیان ایران با ساکنان اران، آذربایجان باید به آذربایجان شوروی ملحق شود.
۷-زبان ترکی را در آذربایجان نباید به الفبای فارسی-عربی که هماکنون متداول است، نوشت، بلکه ارجح آن است که الفبای سریلیک را برای نگارش آن به کار برد، یعنی همان الفبایی که از جمله در آذربایجان شوروی به کار میرود.
۸-در ۶۵ سال اخیر یعنی از دوران خلع سلسله قاجاریه تا به امروز در آذربایجان ایران تنها به مدت یک سال کارها از هر جهت به سود مردم آذربایجان انجام شده و آن دوران فرمانروایی فرقه دموکرات آذربایجان به رهبری پیشهوری است.
همچنانکه عرض کردم، بنده به هیچوجه وارد بحث درباره هیچ یک از این موضوعها نمیشوم، زیرا بحث اصلی بنده بررسی صحت و سقم این ادعاست که از زمانهای قدیم در دو سوی رود ارس ایالتی یکپارچه به نام آذربایجان وجود داشته….
باید این موضوع را نیز به عرض برسانم که آنچه مرا به نگارش این مختصر واداشتهاست، کتابی است که در این اواخر در امریکا به زبان فارسی به چاپ رسیده و به لطف دوستی به دست من رسیده است. نویسنده کتاب عباسعلی جوادی است و نام کتاب آذربایجان و زبان آن، اوضاع و مشکلات ترکی آذری در ایران است. من مؤلف محترم این کتاب را ندیدهام و نمیشناسم و بدین دلیل نمیدانم وی اهل یکی از شهرهای واقع در شمال رود ارس یعنی همان اران تاریخی است و در دوران تحصیل خود در مدارس آن دیار، ناخودآگاه و ناخواسته، تحت تأثیر نوشتههای مورخان و مؤلفان دوران استالین قرار گرفته است و اینک با وجود سپریشدن آن عصر، باز آنچه را که استاد ازل گفته است بازگو میکند، همچنانکه نمیدانم اگر اهل اران است، عضو حزب کمونیست آذربایجان هم هست یا نه؟ از سوی دیگر چون مؤسسه ناشر این کتاب (شرکت کتاب جهان) از آنِ حسن جوادی استاد و رئیس پیشین بخش زبان انگلیسی دانشگاه تهران است که در ایرانیبودن وی اندک تردیدی ندارم، با خود میگویم نکند که آن جوادی نیز از آذربایجان خودمان باشد. علت اینکه ذهن من پس از مطالعه کتاب مورد بحث، نخست متوجه این مطلب شد که مؤلف کتاب، به اصطلاح روسها باید از «شمالی»ها باشد نه از «جنوبی»ها، آن است که این کتاب درست چندماهی پس از آمدن حسین حیدراف رئیس گروه موسیقی آذربایجان شوروی به امریکا به دستم رسید و هنوز سخنان حسین حیدراف در گوشم طنینافکن بود که در مصاحبهای در نیویورک گفته بود مملکتی به نام آذربایجان وجود داشته است که شمالش داغستان کنونی است و جنوبش زنجان ایران و این مملکت در سال ۱۸۲۸ پس از جنگهای ایران و روسیه به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم شده است! و تصادفا در کتاب عباسعلی جوادی نیز به مطالبی نظیر سخنان عالمانه همین حسین حیدراف برخوردم. دلیل دیگری که «شمالی»بودن نویسنده محترم کتاب را در ذهنم تقویت میکند آن است که تا پیش از انقلاب اسلامی در ایران نشنیده بودم حتی رجال درجه اول حزب توده و رهبران فرقه دموکرات آذربایجان از آذربایجان شمالی و جنوبی سخن به میان آورده باشند. آنان ظاهر را حفظ میکردند. تنها پس از آنکه رهبران این فرقه به آذربایجان شوروی گریختند بیپرده از آرزوی خود برای الحاق آذربایجان ایران به آذربایجان شوروی سخن گفتند که بعدا به آن اشاره خواهم کرد. دلیل دیگر من در احتمال «شمالی»بودن نویسنده این کتاب آن است که اگر وی ایرانی بود و در سالهای اخیر با ایران در ارتباط، در کنار مجله ترکی وارلیق دکتر جواد هیأت، از کتاب آذربایجان و اران یا (آذربایجان از کهنترین ایام تا امروز) تألیف عنایتالله رضا نیز آگاه میشد و آن را میخواند و متوجه میشد که روسها در کمال تردستی عنوان آذربایجان شمالی و جنوبی را تنها به منظور تجزیه آذربایجان از ایران و الحاق آن به خاک خود جعل کردهاند و این موضوع نیز از جمله مجعولات متعدد دوران استالین است و پایه علمی ندارد. به علاوه اگر نویسنده محترم کتاب، ایرانی بود محال و ممتنع بود پس از آنکه حتی دولتمردان شوروی کوس رسوایی سیاستهای استالین را بر سر بازارهای جهان زدهاند، باز بخشنامههای دوران استالین و آنچه را که “حیدر علیاف”ها و “حسین حیدراف”ها درباره مملکت آذربایجان و تقسیم آن به دو بخش بر زبان آوردهاند، با آبوتاب تمام به زبان فارسی بنویسد و در ایالت کالیفرنیا در امریکا به چاپ برساند.
ادامه دارد…
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه
۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه
اسمال لیبرمن
اسمال لیبرمن!
...
شاهزاده رضا پهلوی برای حفظ «انقلاب» و تداوم خط توحش «امام»، با شمشیر محمد «صاد» به میدان آمده و برای همکاری مشروط با موسوی و کروبی اعلام آمادگی فرمودهاند!
در صدر اسلام، زمانیکه پیامبر دشمنشان را شکست میدادند، یعنی آنهنگام که در موضع قدرت بودند، پس از غارت اموال «دشمن»، به او «امان» میدادند تا « لااله الاالله» کذا را بر زبان آورد و بداند، اگر مالاش از دست رفته، به برکت تشرف به دین مبین جاناش را میتواند حفظ کند. به نظر میرسد رضا پهلوی نیز در مورد ملت ایران به همین شیوة مرضیه روی آورده باشد، البته به صورت متفاوت و از طریق توسل به واژة فریبندة «دمکراسی!» بله، حضرت والا خود را در جایگاه مدافع دمکراسی قرار داده و به دو جنایتکار سرشناس وعدة همکاری میدهند. رضا پهلوی در تاریخ 26 اسفندماه 1389، طی مصاحبه با صدای آمریکا میگوید:
«اگر موسوی و کروبی يک حکومت سکولار و دمکرات بخواهند با آنها همکاری خواهم کرد» منبع: گویانیوز، مورخ 14 آوریل 2011
البته برای امثال رضا پهلوی و همراهان ایشان که خارج از کشور نشسته و «اخبار ایران» را از طریق رسانههای بلاد غرب دریافت میکنند، نادیده گرفتن جنایات سردمداران حکومت اسلامی آنقدرها کار مشکلی نیست، به ویژه که حضرت والا به گواهی بیانیهها و مواضعشان، از نظر تفکر اجتماعی، آنقدرها هم با مککارتیستهای نعلینپوش حوزه و بازار فاصلهای ندارند. شاهزاده کراوات میزنند، «تهریش» هم ندارند! اما صراحتاً بگوئیم، اگر ایشان به دمکراسی «التزام» میداشتند، جهت حمایت از حقوق ملت ایران هیچگاه به آخوند جماعت نامه نمینوشتند!
مگر ما ملت صغیر هستیم که به قیمومت شیخ نیاز داشته باشیم؟ ملت ایران از شیوخ بینیاز است، استعمار به آخوند و اوباش احتیاج دارد. موسوی و کروبی کیستاند؟ دو جنایتکار تاراجگر از خیل «یاران امام»، یا بهتر بگوئیم، مهرههای کودتای 22 بهمن 1357 که همچون امام دجالشان ناگهان در کنار «مردم» قرار گرفته و هیاهو به راه انداختند! حکایت انقلابی شدن روحالله خمینی و آن سخنرانی ابلهانه بر علیه جامعة مختلط را که فراموش نکردهایم. خمینی تحت نظارت ساواک بر علیه شاه فعالیت میکرد! و ساواک جهت ارائة تصویر مقدس از این جانور وحشی، به الگوی اسطورههای مقدس شیعیمسلکان متوسل شده بود. خمینی یک تنه در برابر شاهنشاه قدرقدرت ایستاده و نفسکش میطلبید، اعلیحضرت هم در برابر ابهت و محبوبیت فرضی ایشان عاجز و درمانده شده بودند! پس جهت رهبرسازی، خمینی را ابتدا به زندان و سپس به تبعید فرستادند، و جیره و مواجباش هم از ایران پرداخت میشد.
در سال 1977 جیمی کارتر را به کاخ سفید آوردند تا جهت حمایت از تاختوتاز اسرائیل در منطقه، و تبدیل ایران به پشت جبهة «تروریست ـ مسلمانها»، با توسل به اعلامیة جهانی حقوقبشر از حقوق تروریستها دفاع کند. و میباید اذعان کنیم که محفل «کارتر ـ برژینسکی» در این زمینه موفقیت فراوان داشت. امروز پسماندههای همین محفل، از قماش جوزف لیبرمن و هیلاری کلینتن با هدف حفظ منافع نامشروع اسرائیل در منطقه برای ما ملت اشک تمساح میریزند، و از اینکه حقوقبشر در ایران رعایت نمیشود فریاد و فغانشان به آسمان برخاسته. اما در قاموس تفالههای محفل برژینسکی، تا پایان دورة ریاست ملاممد خاتمی، «حقوق بشر» در ایران رعایت میشد، و فقط از دورة احمدینژاد است که این «حقوق» نقض میشود!
به عبارت دیگر، آنروزهای خوب که اوباش ساواک و اراذل حوزه به رهبری ماشالله قصاب و زهرا خانوم شعار میدادند، «مرگ بر بیحجاب»، «دمکراتیک و ملی، هر دو فریب خلق است»، «مرگ بر ضد ولایت فقیه»، «صدای صلح و سازش خاموش باید گردد»، «جنگ، جنگ تا پیروزی»، «میجنگیم، میمیریم، سازش نمیپذیریم»، هیچکس حقوقبشر را در ایران نقض نمیکرد! چرا که به راه انداختن کاروان خردجال، تهاجم به عابران و اتومبیل سواران، و به ویژه آتش زدن کتابفروشیها، دستگیری و اعدام نویسنده و دانشجو و دانشآموز که از جمله فعالیتهای روزمرة حکومت اسلامی به شمار میرفت، ناقض حقوقبشر نبود. این است حقوقبشر مطلوب جوزف لیبرمن و هیلاری کلینتن. اینان، همچون میرحسین موسوی در حسرت دوران نورانی آن وحشی بیابانی آه میکشند و شاهزاده رضا پهلوی نیز پس از رایزنی با کسانیکه تاریخچة درخشان زندگیشان روشنتر از آن است که قابل کتمان باشد، برای کمک به همین جانوران وحشی ابراز آمادگی کردهاند.
پیش از ادامة مطلب، لازم است از پیامها و مطالب ارسالی خوانندگان گرامی سپاسگزاری کرده و یادآور شویم که ارائة پاسخ شخصی برایمان امکانپذیر نیست، ولی سعی میکنیم در همین وبلاگ، پیرامون توهمی به نام «جهان اسلام» توضیحاتی بیاوریم. عبارت مبهم و انسانستیز «جهان اسلام» در واقع روی دیگر سکة «یهودی سرگردان» است.
«جهان اسلام»، مکانی است موهوم، چرا که فاقد انسان و مرز مشخص جغرافیائی است؛ «یهودی سرگردان» نیز انسانی است که به دلیل تعلقات قومی و مذهبیاش از زیستن در مکان مشخص محروم شده. نیازی به توضیح نیست که بگوئیم عبارات انسانستیز «یهودی سرگردان» و «جهان اسلام» از اختراعات استعمار است که بر «هیچ»، یعنی بر «باورهای» پیروان ادیان ابراهیمی پای میفشارد. باورهائی که همچون بحثهای «آزاد» بنیصدر و شرکاء پیرامون آیات قرآن و روایات کتب مقدس فاقد هرگونه پایه و اساس منطقی است.
«بحث»، بنابرتعریف چارچوب «منطقی» دارد؛ به زبان روشنتر «بحث» انسانی است و دوسویه. در نتیجه، «بحث آزاد» پیرامون «سورة نساء» همانقدر مضحک است، که بحث در مورد زایمان مریم باکره. البته در حوزههای به اصطلاح «علمیه» این قماش وراجیها رایج است ولی هیچ دلیلی وجود ندارد که چنین ترهاتی در هزارة سوم به عرصة سیاست وارد شود. مگر اینکه منافع بعضیها چنین ایجاب کند که در ایران، سیاست را همچنان به ایمان و باورهای مردم گره بزنند و به این ترتیب، هم دور باطل استعماری «شیخ و شاه» را تداوم بخشند، و هم خروج اسرائیل از سرزمینهای اشغالی را منتفی کنند. این است دلیل جار و جنجال امثال جوزف لیبرمن و مخالفت ایشان با خشونت در کشور ایران!
بد نیست بدانیم، سناتور جوزف لیبرمن همچون جوزف مککین، از هوداران شهرکسازی و سرکوب فلسطینیان بوده و هستند. اگر بجای جرج والکر بوش، «ال گور» را از صندوق بیرون میکشیدند، جوزف لیبرمن در جایگاه معاون رئیس جمهور آمریکا قرار میگرفت، و نان پیروان خط امام در روغن فراوان شناور میشد. به همین دلیل است که «جو لیبرمن» با آن سابقة درخشان در زمینة حمایت از خشونت و سرکوب دولت اسرائیل، مدافع موسوی و جنبش سبز نیز از آب درآمده و به طور کلی پشتیبان «خط امام» است. چرا که این خط توحش همان است که با جنگ 8 ساله ایران را ویران کرد، تا اسرائیل نیز بتواند تجزیة لبنان را تحقق بخشد. خلاصه هر گاه جانوران وحشی نظیر «الی ویزل»، لیبرمن و ... و خصوصاً امثال برنارهانریلوی از حقوقبشر دفاع میکنند، با توجه به سوابقشان میباید بدانیم که برای جنگ سوگنامه مینویسند.
به گزارش رادیوفردا، مورخ 27 فروردینماه 1390، روز گذشته 4 سناتور آمریکائی با ارسال نامه به درگاه هيلاری کلينتون از وی خواستهاند، نام احمدی نژاد و 25 تن دیگر را در فهرست تحریمی ناقضان حقوق بشر قرار دهد! جالب اینجاست که نام موسوی و کروبی و به طور کلی اسامی «پیروان خط امام» از جمله آخوند صانعی، دادستان سابق کل کشور و دژخیم سرشناس حکومت جمکران در این فهرست به چشم نمیخورد! دلیل اصلی، همانطور که بالاتر گفتیم این است که پیش از احمدی نژاد، حقوقبشر در ایران رعایت میشد! حداقل جوزف لیبرمن و شرکاء چنین میپندارند و «حق» هم با اینان است. پس یک پرانتز باز میکنیم و شمهای از رعایت حقوقبشر توسط آخوند صانعی ارائه میدهیم.
«[...]دادستانی کل کشور [...]اخطار میکند [...] هر کس [...] بدون حجاب شرعی در معابر و انظار عمومی ظاهر شود به تعزیر تا 74 ضربه شلاق محکوم خواهد شد[...]» منبع: جهان نیوز، مورخ 18 مهرماه 1388
میبینیم که خیلی دمکراتیک است. یادآور شویم شیخ یوسف صانعی پس از پیروزی «انقلاب» عضو شورای نگهبان و تا سال 1364 خورشیدی دادستان کل حکومت جمکران بودند. به گزارش جهان نیوز، مسئولیت برخورد قضائی با همة افراد و تشکلهائی که از منظر فکری، اجتماعی و اقتصادی در جرگة «دشمنان نظام» قرار میگرفتند، بر عهدة زوج «صانعی ـ خلخالی» بوده. خارج از جنایات شیخ یوسف، کافی است به دوران ریاست جمهوری خاتمی، اکبر بهرمانی، علی خامنهای و ابوالحسن بنیصدر و به ویژه به دوران صدارت نکبتبار مهدی بازرگان بنگریم. همان دورانی که بر اساس سخنان هیلاری کلینتن در فوروم معروف «آمریکا و جهان اسلام»، بعضیها «انقلاب» کرده و به «آرزوهای دمکراتیکشان» هم رسیده بودند!
نخستین آرزوی دمکراتیک حضرات همان تحمیل نماد بردگی به زن ایرانی بود که بلافاصله برآورده شد؛ چرا که همین تکه پارچه بر آداب و رسوم متحجرانة پدرسالاری تقدس میبخشد و نخستین سنگ بنای آپارتاید بر علیه مسلمانان است. در واقع بنای پوشالی «جهان اسلام»، بدون این تکه پارچه فرو خواهد ریخت؛ «جهان اسلام» فقط میتواند در گذشته وجود داشته باشد، آنهم گذشتهای که توسط جارچیهای استعمار ساخته و پرداخته شده. اینان ادعا میکنند، طی دو سدة اخیر مسلمانان فقط برای احیای اسلام تلاش کردهاند.
در مسیر این تبلیغات، «مارک فررو»، رئیس مدرسة «تحقیقات عالی علوم اجتماعی» کشور فرانسه در یکی از آثار «گرانسنگ» خود مینویسد:
«اسلامگرائی بازگشت اسلام است [...] و [مسلمانان] برای تحقق این امر راههای متفاوتی برگزیدند که آخریناش تهاجم به برجهای نیویورک بود[...]» منبع: مارکفررو، « شوک اسلام»، انتشارات اودیل ژاکوب، پاریس، 2003.
بله! مارک فررو، با نفی فردیات در کشورهای مسلماننشین به صورت غیرمستقیم به مخاطب چنین تفهیم میکند که در «جهان اسلام» فقط گلة گوسفندان مومن وجود دارد؛ چارپایانی که همه میخواهند اسلام را «احیا» کنند و رخدادهای 11 سپتامبر نیز یکی از راههائی بود که اینان جهت احیاء اسلام برگزیدند! به عبارت دیگر، این متخصص فرهیختة «تاریخ»، هرگز ویراست سازمان سیا از حوادث 11 سپتامبر را به زیر سئوال نمیبرد. علامت تعجب هم نمیگذاریم. مارکفررو، نقش آمریکا در کودتای 28 مرداد را هم انکار میکند؛ شخصاً این انکار بیشرمانه را مشاهده کردم.
مسیو «فررو» در شبکة «آرته»، مجری برنامه بود و برای مصاحبه از شخصیتهای مختلف دعوت به عمل میآورد. در یکی از برنامههایاش احسان نراقی و فرهاد خسروخاور حضور داشتند. نراقی طبق معمول به چرندبافی، دروغگوئی و نهایت امر ستایش از «انقلاب» کذا مشغول بود، و هر چه میگفت به مذاق «مجری» بس خوش میآمد و نیش ایشان را تا بناگوش مبارکشان باز میکرد. زمانیکه موضوع ملی کردن نفت و آشوبهای دوران مصدق مطرح شد، آقای خسروخاور، به دخالت آمریکا و کودتای 28 مرداد اشاره کرد، و اینجا بود که مارک فررو، پابرهنه به میان صحبت دویده با وقاحت تمام از او پرسید، «شما میخواهید بگوئید دمکراسی آمریکا پشتیبان کودتا بوده؟» و «مسیو» خسروخاور که در همان انستیتو به تحقیق و تدریس اشتغال داشتند، به احترام رئیسشان سکوت اختیار کردند و نگفتند، «دمکراسی آمریکا» در ویتنام، آمریکای لاتین، افغانستان، پاکستان و ... نه تنها حامی دیکتاتورها بوده و هست که دست به جنایاتی زده که روی هیتلر را هم سفید کرده.
در هر حال، این مختصر را گفتیم تا مواضع «مارک فررو» به عنوان «چپگرا» در کشور فرانسه مشخص شود و کسی از سخنان نغز و پرمغز ایشان در «شوک اسلام» شوکه نشود. چرا که مارک فررو، در همین اثر فراموش نشدنی، «مدرنیته» را در ردة «آداب غرب» قرار میدهد، و ضمن نفی انسانمحوری آن مدعی میشود، مسلمانان تلاش کردهاند به این «رده» وارد شوند، ولی به بیراهه رفتهاند. چرا که به زعم ایشان «مدرنیته» و «اصلاحات» و هر آنچه غیر اسلامی است، میباید ارث پدری غربیها تلقی شود:
«[...] مدرنیته و اصلاحات به آداب ما ارجاع میدهد[...]»
باید از مارک فررو بپرسیم از چه وقت فرضیة فروید و فلسفة نیچه جزو «آداب» ساکنان منطقهای شده که از قرن دوازدهم میلادی تا پایان جنگ دوم جهانی به صور مختلف انسان و آزادی انسان را نفی کردهاند؟ اخراج یهودیان از انگلستان، برپائی دادگاههای تفتیش عقاید، کشتار پروتستانها در فرانسه، فاشیسم، نازیسم و ... و سرانجام حمایت از «تروریست ـ مسلمانها» در مناطق مسلماننشین که در واقع آداب استعمار غرب بوده و هست، اصلاحات شمرده میشود یا مدرنیته؟! باری مارک فررو در همین شاهکار پریشانگوئی به این نتیجة علمی رسیده که نارضایتی ایرانیان در دورة شاه به دلیل مخالفتشان با نوآوری بوده و به همین دلیل مبرهن و «مستدل»، غربیها قادر نیستند «انقلاب ایران» را درست درک کنند، چرا که به ادعای ایشان این «انقلاب» ناشی از اتحاد بازاریها با روشنفکران بر علیه شاه «نوآور» بود:
«[...] هیچ تحلیلی نمیتواند به قدرت رسیدن خمینی را معنا بخشد[...]»
میبینیم که تحلیلهای شکمی اوباش و آخوندکهای جمکران از «انقلاب اسلامی» ریشه در کدام لجنزارها دارد. خلاصه بر اساس تحقیقات مارک فررو، در آشوبهای سال 1357 آمریکا هیچ نقشی نداشته؛ اصلاً بیخیال نشست گوادالوپ! یکی بود یکی نبود، در مرزهای جنوبی ابر قدرت اتحاد شوروی، «روشنفکران» با همکاری چند آخوند و لاتولوت بر علیه «نوآورهای» شاه با بازاریها همصدا شدند و اینچنین بود که در ایران «انقلاب» شد؛ و مهمترین متحد غرب در خاورمیانه رفت، و خمینی «بتشکن» به قدرت رسید! و اینهمه بدون آنکه مسکو اصلاً حرفی برای گفتن داشته باشد!
باری، جهت درک ترهات آقای فررو میباید پرسید کدام روشنفکری میتواند با کاسبکار بازار متحد شود؟ حتماً جناب «فررو» اراذل و اوباش حوزة علمیه و لاتولوتهای انجمن اسلامی ساکن پاریس و لندن را «روشنفکر» به شمار آوردهاند. با در نظر گرفتن الطاف شاهانة رضا پهلوی نسبت به موسوی و کروبی، باید بگوئیم این برخوردهاست که تحلیلهای امثال مارک فررو را میطلبد. حضرت والا پنداشتهاند «دمکراسی» هم حکایت دین است و هر کس ادعای طرفداری از دمکراسی کرد، به انسانمحوری التزام خواهد داشت، حال آنکه به هیچ عنوان چنین نیست!
شاهزاده رضاپهلوی ابتدا میباید گفتار و کردارشان را با معیارهای دمکراسی وفق دهند. بعد هم لازم است از آستان مقدسشان بپرسیم، حال که پایه و اساس بر ادعا و باد هواست، اگر اسمال تیغزن خواهان سکولاریسم شود، سرکار عالی آمادة همکاری با ایشان هستید، یا الطاف شاهانه فقط شامل حال آخوند و شیخپرست میشود؟ اگر اوضاع به همین منوال ادامه یابد، بزودی اثر جدید «مارک فررو» تحت عنوان «شوک سلطنت» انتشار خواهد یافت و در آن چنین خواهیم خواند:
طی دو سدة اخیر تلاش ایرانیان بر احیای شیخ و شاه متمرکز شده [...] انقلاب اسلامی که از اتحاد روشنفکران با کسبة بازار بر علیه شاه نوآور به وجود آمد، با اتحاد بازاریان و روشنفکران بر علیه شیخ کهنهپرست احیا شد. «انقلاب» جهت تکرار دورباطل از آداب ایرانیان است.
...
شاهزاده رضا پهلوی برای حفظ «انقلاب» و تداوم خط توحش «امام»، با شمشیر محمد «صاد» به میدان آمده و برای همکاری مشروط با موسوی و کروبی اعلام آمادگی فرمودهاند!
در صدر اسلام، زمانیکه پیامبر دشمنشان را شکست میدادند، یعنی آنهنگام که در موضع قدرت بودند، پس از غارت اموال «دشمن»، به او «امان» میدادند تا « لااله الاالله» کذا را بر زبان آورد و بداند، اگر مالاش از دست رفته، به برکت تشرف به دین مبین جاناش را میتواند حفظ کند. به نظر میرسد رضا پهلوی نیز در مورد ملت ایران به همین شیوة مرضیه روی آورده باشد، البته به صورت متفاوت و از طریق توسل به واژة فریبندة «دمکراسی!» بله، حضرت والا خود را در جایگاه مدافع دمکراسی قرار داده و به دو جنایتکار سرشناس وعدة همکاری میدهند. رضا پهلوی در تاریخ 26 اسفندماه 1389، طی مصاحبه با صدای آمریکا میگوید:
«اگر موسوی و کروبی يک حکومت سکولار و دمکرات بخواهند با آنها همکاری خواهم کرد» منبع: گویانیوز، مورخ 14 آوریل 2011
البته برای امثال رضا پهلوی و همراهان ایشان که خارج از کشور نشسته و «اخبار ایران» را از طریق رسانههای بلاد غرب دریافت میکنند، نادیده گرفتن جنایات سردمداران حکومت اسلامی آنقدرها کار مشکلی نیست، به ویژه که حضرت والا به گواهی بیانیهها و مواضعشان، از نظر تفکر اجتماعی، آنقدرها هم با مککارتیستهای نعلینپوش حوزه و بازار فاصلهای ندارند. شاهزاده کراوات میزنند، «تهریش» هم ندارند! اما صراحتاً بگوئیم، اگر ایشان به دمکراسی «التزام» میداشتند، جهت حمایت از حقوق ملت ایران هیچگاه به آخوند جماعت نامه نمینوشتند!
مگر ما ملت صغیر هستیم که به قیمومت شیخ نیاز داشته باشیم؟ ملت ایران از شیوخ بینیاز است، استعمار به آخوند و اوباش احتیاج دارد. موسوی و کروبی کیستاند؟ دو جنایتکار تاراجگر از خیل «یاران امام»، یا بهتر بگوئیم، مهرههای کودتای 22 بهمن 1357 که همچون امام دجالشان ناگهان در کنار «مردم» قرار گرفته و هیاهو به راه انداختند! حکایت انقلابی شدن روحالله خمینی و آن سخنرانی ابلهانه بر علیه جامعة مختلط را که فراموش نکردهایم. خمینی تحت نظارت ساواک بر علیه شاه فعالیت میکرد! و ساواک جهت ارائة تصویر مقدس از این جانور وحشی، به الگوی اسطورههای مقدس شیعیمسلکان متوسل شده بود. خمینی یک تنه در برابر شاهنشاه قدرقدرت ایستاده و نفسکش میطلبید، اعلیحضرت هم در برابر ابهت و محبوبیت فرضی ایشان عاجز و درمانده شده بودند! پس جهت رهبرسازی، خمینی را ابتدا به زندان و سپس به تبعید فرستادند، و جیره و مواجباش هم از ایران پرداخت میشد.
در سال 1977 جیمی کارتر را به کاخ سفید آوردند تا جهت حمایت از تاختوتاز اسرائیل در منطقه، و تبدیل ایران به پشت جبهة «تروریست ـ مسلمانها»، با توسل به اعلامیة جهانی حقوقبشر از حقوق تروریستها دفاع کند. و میباید اذعان کنیم که محفل «کارتر ـ برژینسکی» در این زمینه موفقیت فراوان داشت. امروز پسماندههای همین محفل، از قماش جوزف لیبرمن و هیلاری کلینتن با هدف حفظ منافع نامشروع اسرائیل در منطقه برای ما ملت اشک تمساح میریزند، و از اینکه حقوقبشر در ایران رعایت نمیشود فریاد و فغانشان به آسمان برخاسته. اما در قاموس تفالههای محفل برژینسکی، تا پایان دورة ریاست ملاممد خاتمی، «حقوق بشر» در ایران رعایت میشد، و فقط از دورة احمدینژاد است که این «حقوق» نقض میشود!
به عبارت دیگر، آنروزهای خوب که اوباش ساواک و اراذل حوزه به رهبری ماشالله قصاب و زهرا خانوم شعار میدادند، «مرگ بر بیحجاب»، «دمکراتیک و ملی، هر دو فریب خلق است»، «مرگ بر ضد ولایت فقیه»، «صدای صلح و سازش خاموش باید گردد»، «جنگ، جنگ تا پیروزی»، «میجنگیم، میمیریم، سازش نمیپذیریم»، هیچکس حقوقبشر را در ایران نقض نمیکرد! چرا که به راه انداختن کاروان خردجال، تهاجم به عابران و اتومبیل سواران، و به ویژه آتش زدن کتابفروشیها، دستگیری و اعدام نویسنده و دانشجو و دانشآموز که از جمله فعالیتهای روزمرة حکومت اسلامی به شمار میرفت، ناقض حقوقبشر نبود. این است حقوقبشر مطلوب جوزف لیبرمن و هیلاری کلینتن. اینان، همچون میرحسین موسوی در حسرت دوران نورانی آن وحشی بیابانی آه میکشند و شاهزاده رضا پهلوی نیز پس از رایزنی با کسانیکه تاریخچة درخشان زندگیشان روشنتر از آن است که قابل کتمان باشد، برای کمک به همین جانوران وحشی ابراز آمادگی کردهاند.
پیش از ادامة مطلب، لازم است از پیامها و مطالب ارسالی خوانندگان گرامی سپاسگزاری کرده و یادآور شویم که ارائة پاسخ شخصی برایمان امکانپذیر نیست، ولی سعی میکنیم در همین وبلاگ، پیرامون توهمی به نام «جهان اسلام» توضیحاتی بیاوریم. عبارت مبهم و انسانستیز «جهان اسلام» در واقع روی دیگر سکة «یهودی سرگردان» است.
«جهان اسلام»، مکانی است موهوم، چرا که فاقد انسان و مرز مشخص جغرافیائی است؛ «یهودی سرگردان» نیز انسانی است که به دلیل تعلقات قومی و مذهبیاش از زیستن در مکان مشخص محروم شده. نیازی به توضیح نیست که بگوئیم عبارات انسانستیز «یهودی سرگردان» و «جهان اسلام» از اختراعات استعمار است که بر «هیچ»، یعنی بر «باورهای» پیروان ادیان ابراهیمی پای میفشارد. باورهائی که همچون بحثهای «آزاد» بنیصدر و شرکاء پیرامون آیات قرآن و روایات کتب مقدس فاقد هرگونه پایه و اساس منطقی است.
«بحث»، بنابرتعریف چارچوب «منطقی» دارد؛ به زبان روشنتر «بحث» انسانی است و دوسویه. در نتیجه، «بحث آزاد» پیرامون «سورة نساء» همانقدر مضحک است، که بحث در مورد زایمان مریم باکره. البته در حوزههای به اصطلاح «علمیه» این قماش وراجیها رایج است ولی هیچ دلیلی وجود ندارد که چنین ترهاتی در هزارة سوم به عرصة سیاست وارد شود. مگر اینکه منافع بعضیها چنین ایجاب کند که در ایران، سیاست را همچنان به ایمان و باورهای مردم گره بزنند و به این ترتیب، هم دور باطل استعماری «شیخ و شاه» را تداوم بخشند، و هم خروج اسرائیل از سرزمینهای اشغالی را منتفی کنند. این است دلیل جار و جنجال امثال جوزف لیبرمن و مخالفت ایشان با خشونت در کشور ایران!
بد نیست بدانیم، سناتور جوزف لیبرمن همچون جوزف مککین، از هوداران شهرکسازی و سرکوب فلسطینیان بوده و هستند. اگر بجای جرج والکر بوش، «ال گور» را از صندوق بیرون میکشیدند، جوزف لیبرمن در جایگاه معاون رئیس جمهور آمریکا قرار میگرفت، و نان پیروان خط امام در روغن فراوان شناور میشد. به همین دلیل است که «جو لیبرمن» با آن سابقة درخشان در زمینة حمایت از خشونت و سرکوب دولت اسرائیل، مدافع موسوی و جنبش سبز نیز از آب درآمده و به طور کلی پشتیبان «خط امام» است. چرا که این خط توحش همان است که با جنگ 8 ساله ایران را ویران کرد، تا اسرائیل نیز بتواند تجزیة لبنان را تحقق بخشد. خلاصه هر گاه جانوران وحشی نظیر «الی ویزل»، لیبرمن و ... و خصوصاً امثال برنارهانریلوی از حقوقبشر دفاع میکنند، با توجه به سوابقشان میباید بدانیم که برای جنگ سوگنامه مینویسند.
به گزارش رادیوفردا، مورخ 27 فروردینماه 1390، روز گذشته 4 سناتور آمریکائی با ارسال نامه به درگاه هيلاری کلينتون از وی خواستهاند، نام احمدی نژاد و 25 تن دیگر را در فهرست تحریمی ناقضان حقوق بشر قرار دهد! جالب اینجاست که نام موسوی و کروبی و به طور کلی اسامی «پیروان خط امام» از جمله آخوند صانعی، دادستان سابق کل کشور و دژخیم سرشناس حکومت جمکران در این فهرست به چشم نمیخورد! دلیل اصلی، همانطور که بالاتر گفتیم این است که پیش از احمدی نژاد، حقوقبشر در ایران رعایت میشد! حداقل جوزف لیبرمن و شرکاء چنین میپندارند و «حق» هم با اینان است. پس یک پرانتز باز میکنیم و شمهای از رعایت حقوقبشر توسط آخوند صانعی ارائه میدهیم.
«[...]دادستانی کل کشور [...]اخطار میکند [...] هر کس [...] بدون حجاب شرعی در معابر و انظار عمومی ظاهر شود به تعزیر تا 74 ضربه شلاق محکوم خواهد شد[...]» منبع: جهان نیوز، مورخ 18 مهرماه 1388
میبینیم که خیلی دمکراتیک است. یادآور شویم شیخ یوسف صانعی پس از پیروزی «انقلاب» عضو شورای نگهبان و تا سال 1364 خورشیدی دادستان کل حکومت جمکران بودند. به گزارش جهان نیوز، مسئولیت برخورد قضائی با همة افراد و تشکلهائی که از منظر فکری، اجتماعی و اقتصادی در جرگة «دشمنان نظام» قرار میگرفتند، بر عهدة زوج «صانعی ـ خلخالی» بوده. خارج از جنایات شیخ یوسف، کافی است به دوران ریاست جمهوری خاتمی، اکبر بهرمانی، علی خامنهای و ابوالحسن بنیصدر و به ویژه به دوران صدارت نکبتبار مهدی بازرگان بنگریم. همان دورانی که بر اساس سخنان هیلاری کلینتن در فوروم معروف «آمریکا و جهان اسلام»، بعضیها «انقلاب» کرده و به «آرزوهای دمکراتیکشان» هم رسیده بودند!
نخستین آرزوی دمکراتیک حضرات همان تحمیل نماد بردگی به زن ایرانی بود که بلافاصله برآورده شد؛ چرا که همین تکه پارچه بر آداب و رسوم متحجرانة پدرسالاری تقدس میبخشد و نخستین سنگ بنای آپارتاید بر علیه مسلمانان است. در واقع بنای پوشالی «جهان اسلام»، بدون این تکه پارچه فرو خواهد ریخت؛ «جهان اسلام» فقط میتواند در گذشته وجود داشته باشد، آنهم گذشتهای که توسط جارچیهای استعمار ساخته و پرداخته شده. اینان ادعا میکنند، طی دو سدة اخیر مسلمانان فقط برای احیای اسلام تلاش کردهاند.
در مسیر این تبلیغات، «مارک فررو»، رئیس مدرسة «تحقیقات عالی علوم اجتماعی» کشور فرانسه در یکی از آثار «گرانسنگ» خود مینویسد:
«اسلامگرائی بازگشت اسلام است [...] و [مسلمانان] برای تحقق این امر راههای متفاوتی برگزیدند که آخریناش تهاجم به برجهای نیویورک بود[...]» منبع: مارکفررو، « شوک اسلام»، انتشارات اودیل ژاکوب، پاریس، 2003.
بله! مارک فررو، با نفی فردیات در کشورهای مسلماننشین به صورت غیرمستقیم به مخاطب چنین تفهیم میکند که در «جهان اسلام» فقط گلة گوسفندان مومن وجود دارد؛ چارپایانی که همه میخواهند اسلام را «احیا» کنند و رخدادهای 11 سپتامبر نیز یکی از راههائی بود که اینان جهت احیاء اسلام برگزیدند! به عبارت دیگر، این متخصص فرهیختة «تاریخ»، هرگز ویراست سازمان سیا از حوادث 11 سپتامبر را به زیر سئوال نمیبرد. علامت تعجب هم نمیگذاریم. مارکفررو، نقش آمریکا در کودتای 28 مرداد را هم انکار میکند؛ شخصاً این انکار بیشرمانه را مشاهده کردم.
مسیو «فررو» در شبکة «آرته»، مجری برنامه بود و برای مصاحبه از شخصیتهای مختلف دعوت به عمل میآورد. در یکی از برنامههایاش احسان نراقی و فرهاد خسروخاور حضور داشتند. نراقی طبق معمول به چرندبافی، دروغگوئی و نهایت امر ستایش از «انقلاب» کذا مشغول بود، و هر چه میگفت به مذاق «مجری» بس خوش میآمد و نیش ایشان را تا بناگوش مبارکشان باز میکرد. زمانیکه موضوع ملی کردن نفت و آشوبهای دوران مصدق مطرح شد، آقای خسروخاور، به دخالت آمریکا و کودتای 28 مرداد اشاره کرد، و اینجا بود که مارک فررو، پابرهنه به میان صحبت دویده با وقاحت تمام از او پرسید، «شما میخواهید بگوئید دمکراسی آمریکا پشتیبان کودتا بوده؟» و «مسیو» خسروخاور که در همان انستیتو به تحقیق و تدریس اشتغال داشتند، به احترام رئیسشان سکوت اختیار کردند و نگفتند، «دمکراسی آمریکا» در ویتنام، آمریکای لاتین، افغانستان، پاکستان و ... نه تنها حامی دیکتاتورها بوده و هست که دست به جنایاتی زده که روی هیتلر را هم سفید کرده.
در هر حال، این مختصر را گفتیم تا مواضع «مارک فررو» به عنوان «چپگرا» در کشور فرانسه مشخص شود و کسی از سخنان نغز و پرمغز ایشان در «شوک اسلام» شوکه نشود. چرا که مارک فررو، در همین اثر فراموش نشدنی، «مدرنیته» را در ردة «آداب غرب» قرار میدهد، و ضمن نفی انسانمحوری آن مدعی میشود، مسلمانان تلاش کردهاند به این «رده» وارد شوند، ولی به بیراهه رفتهاند. چرا که به زعم ایشان «مدرنیته» و «اصلاحات» و هر آنچه غیر اسلامی است، میباید ارث پدری غربیها تلقی شود:
«[...] مدرنیته و اصلاحات به آداب ما ارجاع میدهد[...]»
باید از مارک فررو بپرسیم از چه وقت فرضیة فروید و فلسفة نیچه جزو «آداب» ساکنان منطقهای شده که از قرن دوازدهم میلادی تا پایان جنگ دوم جهانی به صور مختلف انسان و آزادی انسان را نفی کردهاند؟ اخراج یهودیان از انگلستان، برپائی دادگاههای تفتیش عقاید، کشتار پروتستانها در فرانسه، فاشیسم، نازیسم و ... و سرانجام حمایت از «تروریست ـ مسلمانها» در مناطق مسلماننشین که در واقع آداب استعمار غرب بوده و هست، اصلاحات شمرده میشود یا مدرنیته؟! باری مارک فررو در همین شاهکار پریشانگوئی به این نتیجة علمی رسیده که نارضایتی ایرانیان در دورة شاه به دلیل مخالفتشان با نوآوری بوده و به همین دلیل مبرهن و «مستدل»، غربیها قادر نیستند «انقلاب ایران» را درست درک کنند، چرا که به ادعای ایشان این «انقلاب» ناشی از اتحاد بازاریها با روشنفکران بر علیه شاه «نوآور» بود:
«[...] هیچ تحلیلی نمیتواند به قدرت رسیدن خمینی را معنا بخشد[...]»
میبینیم که تحلیلهای شکمی اوباش و آخوندکهای جمکران از «انقلاب اسلامی» ریشه در کدام لجنزارها دارد. خلاصه بر اساس تحقیقات مارک فررو، در آشوبهای سال 1357 آمریکا هیچ نقشی نداشته؛ اصلاً بیخیال نشست گوادالوپ! یکی بود یکی نبود، در مرزهای جنوبی ابر قدرت اتحاد شوروی، «روشنفکران» با همکاری چند آخوند و لاتولوت بر علیه «نوآورهای» شاه با بازاریها همصدا شدند و اینچنین بود که در ایران «انقلاب» شد؛ و مهمترین متحد غرب در خاورمیانه رفت، و خمینی «بتشکن» به قدرت رسید! و اینهمه بدون آنکه مسکو اصلاً حرفی برای گفتن داشته باشد!
باری، جهت درک ترهات آقای فررو میباید پرسید کدام روشنفکری میتواند با کاسبکار بازار متحد شود؟ حتماً جناب «فررو» اراذل و اوباش حوزة علمیه و لاتولوتهای انجمن اسلامی ساکن پاریس و لندن را «روشنفکر» به شمار آوردهاند. با در نظر گرفتن الطاف شاهانة رضا پهلوی نسبت به موسوی و کروبی، باید بگوئیم این برخوردهاست که تحلیلهای امثال مارک فررو را میطلبد. حضرت والا پنداشتهاند «دمکراسی» هم حکایت دین است و هر کس ادعای طرفداری از دمکراسی کرد، به انسانمحوری التزام خواهد داشت، حال آنکه به هیچ عنوان چنین نیست!
شاهزاده رضاپهلوی ابتدا میباید گفتار و کردارشان را با معیارهای دمکراسی وفق دهند. بعد هم لازم است از آستان مقدسشان بپرسیم، حال که پایه و اساس بر ادعا و باد هواست، اگر اسمال تیغزن خواهان سکولاریسم شود، سرکار عالی آمادة همکاری با ایشان هستید، یا الطاف شاهانه فقط شامل حال آخوند و شیخپرست میشود؟ اگر اوضاع به همین منوال ادامه یابد، بزودی اثر جدید «مارک فررو» تحت عنوان «شوک سلطنت» انتشار خواهد یافت و در آن چنین خواهیم خواند:
طی دو سدة اخیر تلاش ایرانیان بر احیای شیخ و شاه متمرکز شده [...] انقلاب اسلامی که از اتحاد روشنفکران با کسبة بازار بر علیه شاه نوآور به وجود آمد، با اتحاد بازاریان و روشنفکران بر علیه شیخ کهنهپرست احیا شد. «انقلاب» جهت تکرار دورباطل از آداب ایرانیان است.
۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه
مالتی کالچرالیسم
• در سال ۱۹۹۹ از ۱۵ دولت عضو اتحادیه اروپا، ۱۲ دولت در دست سوسیال دموکراتها و ۳ دولت در دست راست میانه بود؛ اکنون از ۲۷ دولت عضو اتحادیه اروپا، ۲۱ دولت در اختیار راست مرکز و یا راست افراطی است. عروج محافظه کاری دست راستی قبل از هر چیز واکنشی به بحران اقتصادی حاد سرمایه داری است. تلاشی است از جانب بورژوازی برای حل بحران؛ پاسخ بورژوازی اروپاست به بحران جاری ...
پس از شکست فرانسه در سال ۱٨۱۵ میلادی در جنگ با دیگر قدرتهای اروپائی ، سیاستمداران ارشد روسیه ، پروس ، اتریش ، انگلستان و پاپ اتحادی را تشکیل دادند که کنسرت اروپا (یا اتحاد مقدس) نام گرفت. کنسرت اروپا در شرایطی تشکیل شد که بحرانی جدی نظامهای سنتی و اشرافیت اروپا را تهدید میکرد؛ و توانست با سرکوب و ایستادگی در برابر خواستهای دگرگونی خواهانه و مترقی، سالها جوی محافظه کارانه را بر اروپا تحمیل کند.
امروز و با وجود بحران عمیق اقتصادی و اجتماعی و قدرت گیری محافظه کاران دست راستی در اکثر کشورهای مهم قاره اروپا، وسوسه میشویم که بگوئیم کنسرت اروپائی دیگری شکل گرفته است. از طرف دیگر آمریکا نیز، با وجود تمامی سروصداها و تبلیغات درباره روی کار آمدن اوباما (که البته اکنون منقضی شده اند)، همزمان با قدرت یافتن جنبشهای محافظه کارانه و افراطی دست راستی، اینبار از پائین و در مقابل دولت مرکزی، بنظر میرسد در صدد هم آوایی با این کنسرت است. بگذارید بطور خلاصه به بررسی این پدیده ها بپردازیم.
اروپا و عروج محافظه کاران
در سالهای اخیر ، محافظه کاران کنترل دولتهای اصلی اتحادیه اروپا را در دست گرفته اند؛ ایتالیا، فرانسه، آلمان، سوئد و انگلستان، یکی پس از دیگری به دستان آنها افتاده است. نگاهی به انتخابات پارلمان اروپا در سال ۲۰۰۹، که تنها چهل و سه درصد واجدین شرایط شرکت در انتخابات در آن رای دادند – رقمی که پائین ترین آمار شرکت در انتخابات اروپا از سال تشکیل آن یعنی ۱۹۷۹ بود – بوضوح این گرایش عمومی را نشان میدهد. حزب مردم اروپا (PPE) متشکل از محافظه کاران و دموکرات مسیحی ها بالاتر از همه احزاب، ۲۶۵ کرسی را به اشغال خود درآورد. همچنین ائتلاف دموکراتها و لیبرالها برای اروپا (ALDE) ٨۴ کرسی، آلیانس کنسرواتیوها و رفرمیست ها (ECR) ۵۵ کرسی، [ائتلاف] اروپای آزاد و دموکرات (EFD) ٣۲ کرسی بدست آوردند تا یکی از دست راستی ترین پارلمانهای اروپا را تشکیل دهند. در سال ۱۹۹۹ از ۱۵ دولت عضو اتحادیه اروپا، ۱۲ دولت در دست سوسیال دموکراتها و ٣ دولت در دست راست میانه بود؛ اکنون از ۲۷ دولت عضو اتحادیه اروپا، ۲۱ دولت در اختیار راست مرکز و یا راست افراطی و تنها ۶ دولت در اختیار باصطلاح چپهای میانه است. حتی در جوامعی که سنتا آزاد و سوسیال دموکراتیک و دارای دولت رفاه و اقتصادی تامین گرا تلقی می شدند، یعنی کشورهای اسکاندیناوی بوضوح، صرف نظر از راست میانه، راستهای افراطی نیز سرهای خود را افراشته نگاه داشته اند. حزب دموکراتهای سوئد (SD) در یک نتیجه بی سابقه در سال ۲۰۱۰ بیست کرسی در پارلمان سوئد بدست آورد. حزب مردم دانمارک (DPP) بعنوان یکی از بزرگترین احزاب پارلمانی این کشور از ائتلاف راست میانه در دولت حمایت میکند. در نروژ حزب ترقی (FrP) اکنون دومین حزب بزرگ است و ۲٣ درصد آراء را در انتخابات سال ۲۰۰۹ از آن خود کرده است. این امر مختص اسکاندیناوی هم نیست. حزب آزادی اتریش (FPO) یک چهارم آراء را در انتخابات استانی وین (سنتا سرخ و سوسیالیست) از آن خود کرد و با بدست آوردن ۲۷ درصد آراء – در مقایسه با ۱۵ درصد در سال ۲۰۰۵ – بعنوان دومین حزب بزرگ به شورای شهر وین راه یافت. در هلند، حزب آزادی (PVV) در انتخابات سال ۲۰۱۰ با کسب ۲۴ کرسی بعنوان سومین حزب بزرگ به پارلمان راه یافت، تا در ائتلاف با دو حزب دست راستی دیگر تشکیل دولت بدهد. این نشان از پایان تسلط سوسیال دموکراسی و چپ میانه حتی بر پایگاههای سنتی خود دارد.
چه اتفاقی افتاده است؟ عروج محافظه کاری دست راستی چه دلایلی دارد؟ این مسئله قبل از هر چیز واکنشی به بحران اقتصادی حاد سرمایه داری است. تلاشی است از جانب بورژوازی برای حل بحران؛ پاسخ بورژوازی اروپاست به بحران جاری. خصیصه های اصلی کنسرواتیسم نوین اروپائی چرخش هرچه بیشتر به سمت راست، اخذ مباحثات و برنامه های راست افراطی در زمینه مهاجرت و امنیت اجتماعی و نیز فراخوان به کاهش بار مالیاتی و هزینه های دولتی و تحمیل ریاضت اقتصادی است. محافظه کاری نوین اروپا از لحاظ اجتماعی، مهاجرت، مهاجرین و باصطلاح تروریسم را نشانه رفته است و از لحاظ اقتصادی در صدد کاهش هزینه های دولتی و اجرای برنامه های ریاضت اقتصادی و تقویت بخش خصوصی و رقابت اقتصادی است.
آنگلا مرکل اواسط اکتبر امسال در اجتماع جوانان حزب دموکرات-مسیحی با اعلام شکست آنچه که وی مالتی کالچرالیسم نامید اظهارات تکان دهنده ای را مطرح کرد: "ما کشوری هستیم که در ابتدای دهه ۱۹۶۰ کارگران مهمان را به آلمان آوردیم. اکنون آنها با ما زندگی میکنند و ما با گفتن اینکه آنها نخواهند ماند و روزی ناپدید خواهند شد، برای مدتی طولانی به خود دروغ گفتیم. این دیدگاه مالتی کالچرالیستی (چند فرهنگ گرایی) که میگوید ما در کنار هم زندگی میکنیم و از هم راضی هستیم، این دیدگاه شکست خورده است، کاملا شکست خورده است." گرچه مرکل بعدا کوشید تا این اظهارت را اصلاح کند ولی هیچگاه نخواهد توانست محتوای راسیستی آن را بپوشاند . همتای فرانسوی وی نیکلا سارکوزی، با اخراج کولی ها و نیز مهاجران بی خانمان موسوم به "روما" به بلغارستان و رومانی – امری که در فرانسه بی سابقه نیست – وجه دیگری از چهره ضدمهاجر و خارجی ستیز محافظه کاری را نشان داد. کنسرواتیسم و راست افراطی نوین اروپا با ادعای حمایت از فرهنگ ملی-اروپائی، و با ماسک ناسیونالیستی حمایت از کارگران خودی و مبارزه با بیکاری، به سراغ ضعیف ترین بخش طبقه کارگر، مهاجران و حاشیه نشینان رفته است. احزاب و گروههای راست افراطی حتی توانسته اند با پلاتفرم ضد مهاجر و خارجی ستیز و نوعی شوینیسم اقتصادی – به این معنا که سیاست حمایتهای اقتصادی و اجتماعی در یک کشور باید ابتدا و در درجه اول مردم متعلق به همان ملت را دربرگیرد – در درون طبقه کارگر بومی کشورهای اروپائی پایگاه بیابند . اسلاوی ژیژک بدرستی بر روی همین مساله انگشت میگذارد : " تا کنون ، ما وضعیت استانداردی داشتیم ؛ یک حزب چپ میانه بزرگ و یک حزب راست میانه بزرگ . آنها تنها دو حزبی بودند که در سطحی سراسری جمعیت را مورد خطاب قرار میدادند . و بعد از آنها احزاب کوچک حاشیه ای [قرار داشتند] . اما اکنون در اروپا بطور فزاینده ای قطب بندی تازه ای در حال ظهور است ؛ یک حزب بزرگ لیبرال-کاپیتالیست ، طرفدار سرمایه داری جهانی شده و با برنامه فرهنگی-اجتماعی لیبرال ( موافق سقط جنین قانونی، آزادی دگرباشان جنسی، آزادی اقلیتهای قومی و دینی و .. ) و تنها اپوزیسیون جدی [ در مقابل این جریان ] که ناسیونالیستهای ضد مهاجر هستند . مساله هولناکی در حال وقوع است . [پوپولیستها] و ضد مهاجرها خود را بمثابه تنها صدای معتبر و موثق اعتراض نشان میدهند . اگر بخواهید اعتراض کنید ، تنها راه تاثیرگذار اعتراض در اروپا این است " ( مصاحبه با تلویزیون Democracy Now ۱۶ Oct. ۲۰۱۰ ) . در حقیقت از بین رفتن تفاوتها میان برنامه های احزاب سنتی راست و چپ در اروپا ، فضای گشودهء آماده ای را در اختیار احزاب راست افراطی قرار داده است . احزابی که برخلاف این احزاب سنتی ، تاحدی دلنگرانی ها و و مسائل عامه را انعکاس میدهند ؛ همچنین افول چپ در بسیاری از مواقع ، رای دهندگان را متوجه راست افراطی – که وعده مقابله با فساد و حیف و میل اقتصادی و بیکاری و ... را میدهد – میکند .
از طرف دیگر اقتصاد بسیاری از کشورهای اروپائی در طول دو سال اخیر درحال افول یا سقوط بوده است ؛ ایسلند ، یونان ، پرتغال ، اسپانیا و اکنون ایرلند . در حقیقت همانطور که دیوید هاروی میگوید ، مکان بحران اقتصادی سرمایه داری از نهادهای مالی و بانکی به بحران بدهی و مالیه دولتی در حال انتقال است . و به موازات همین مساله دولتهای اروپائی و اتحادیه اروپا – البته به سردمداری محافظه کاران – میکوشند از طریق تحمیل ریاضت اقتصادی و سیاستهای صرفه جوئی و بیکارسازی و تعدیل نیروی کار ، بار بحران را بر دوش مردم بیندازند . ماموریت اجرائی کردن این برنامه و مقابله با واکنشهای حاصل از آن عمدتا بر عهده مشت محکم محافظه کاران است . محافظه کاران اکنون وظیفه یافته اند تا بحران اقتصادی-مالی و کسری بودجه فزاینده را درمان کنند . اخیرا کمیسیون اروپا طرحی را برای تحکیم نظارت بر سیاستهای اقتصادی کشورهای عضو اتحادیه اروپا به تصویب رسانده است . بخش کلیدی این طرح بر جلوگیری تعقیب سیاستهائی از طرف دولتهای عضو تکیه میکند که باعث بحران کسری بودجه میشوند . به این معنا که باید به سیاستهای سخاوتمندانه اقتصادی درباره خدمات درمانی و آموزشی-فرهنگی و بیمه های بیکاری و بازنشستگی پایان داده شود و دولتهای اروپائی باید هر چه سریعتر بدینوسیله کسری بودجه خود را کاهش دهند . در همین راستا برنامه ای را برای هرس کردن دولت ، کاهش هزینه های دولتی و بازگرداندن اعتماد به بازار و تشویق بخش خصوصی اعلام کرد . در اولین قدم معلوم شد که ترجمان عینی این برنامه ، سه برابر شدن هزینه تحصیل در دانشگاه است . دولت حزب حاکم فرانسه (UMP) و پارلمان آن کشور با تصویب طرح افزایش سن بازنشستگی با بی توجهی و دهن کجی به اعتصابات و تظاهرات میلیونی و تاریخی کارگران ، دانشجویان و دانش آموزان ، چهره دیگری از اراده واپس گرایانه محافظه کاران حاکم بر اروپا را نشان دادند . این سیاستها در آینده نه تنها منجر به حل بحران و بهبود وضعیت اقتصادی نخواهند شد بلکه آسیبهای اقتصادی و اجتماعی جدی ای به کشورهای اروپائی وارد خواهند آورد .
تی پارتی آمریکائی !
اگر محافظه کاری در اروپا بیشتر بنظر میرسد که پدیده ای دولتی است ، در آمریکا بالعکس در طول در طول دو سال اخیر پدیده ای نشات گرفته و ظهور یافته در بطن اجتماع است . بارز ترین پدیدار این روند ، ظهور حرکت گسترده تی پارتی ( Tea Party ) است . این جنبش نام خود را ازحرکتی اعتراضی در سال ۱۷۷٣ میگیرد که در آن آمریکائی ها با شعار "هیچ مالیاتی ، بدون نمایندگی" چای های وارداتی توسط انگلستان را به دریا ریختند . بانیان تی پارتی اظهار میدارند که حرکتشان ، جنبشی توده ای و سازمان یافته از پائین است ؛ جنبشی که با شعارها و برنامه ء مقابله با اقدامات دولت آمریکا برای تثبیت اقتصاد ، مقابله با ولخرجی دولت در زمینه سرازیر کردن پول به بانکها و موسسات مالی و دیگر طرحهای دولت مثلا در زمینه خدمات بهداشتی ، حمایت از کاهش مالیاتها و عدم مداخله دولت در اقتصاد ، دفاع از اشتغال زائی برای آمریکائی ها و مقابله با مهاجرین و بویژه لاتین تبارها و سیاه پوستان ، دفاع از ارزشهای سنتی-ملی آمریکائی و خانواده ، دفاع از تقویت ارتش و نیروهای نظامی آمریکا و نیز گسترش حیطه مناصب دولتی به شهروندان متوسط ، در صدد بازگشت به رویای آمریکائی است . تی پارتی بویژه در برابر طرحهای اقتصادی-اجتماعی دولت اوباما جبهه گیری محکم و عمیقی دارد و در طول یکسال اخیر با سازماندهی تظاهرات و کمپین و تورهای سخنرانی بویژه در ایالتهای جنوبی و مرکزی آمریکا و تبلیغات سیاسی گسترده – با بهره گیری از چهره هایی مانند گلن بک ، مجری محافظه کار و دست راستی مدیا در آمریکا – به مقابله با باراک اوباما ، که تی پارتیست ها حتی او را کمونیست میخوانند ! ، و دولت حزب دموکرات برخاسته اند . تی پارتی طیف وسیعی از نیروهای سیاسی و اجتماعی را دربر میگیرد: از راست مذهبی و پوپولیست که بخشا در حزب جمهوریخواه حضور دارد تا عامه مردم سرخورده و هراسان از بحران اقتصادی ، بیکاری و سیاستهای مالی دولت مرکزی که آنها فاسد تلقی اش میکنند . تی پارتی با حمایت از نامزدهای دست راستی حزب جمهویخواه در انتخابات میان دوره ای آمریکا موجب شد که حزب جمهوریخواه بتواند اکثریت کنگره آمریکا بدست آورد و در انتخابات فرمانداری ها نتایج بهتری کسب کند . تی پارتی حتی امید دارد تا با حمایت از سارا پیلین – معاون نامزد شکست خورده حزب جمهوریخواه ، جان مک کین ، در انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۰٨ ، و سیاستمداری که راست افراطی پوپولیست مذهبی را در حزب جمهوریخواه نمایندگی میکند - در انتخابات آینده ریاست جمهوری ضد حمله بنیادینی را علیه باراک اوباما و حزب دموکرات سازمان دهد .
جدا از اینکه تی پارتی تا چه میزان در حزب جمهوریخواه نفوذ کرده است و چقدر به سیاستهای این حزب علاقه دارد ، و یا اینکه حمایت تی پارتی در دراز مدت چقدر به نفع حزب جمهوریخواه تمام میشود – امری که با وجود حرکت روزافزون تی پارتی به سمت راست گرایی و محافظه کاری و حتی نژادپرستی و دفاع از برتری سفید پوستان ممکن است به واکنشی از طرف بخشهای دیگر جامعه آمریکا به نفع حزب دموکرات شود - ؛ این جنبش توانست بر زمینه یک بحران اقتصادی-اجتماعی عظیم در آمریکا و نارضایتی حاصل از آن یک جنبش راستگرا ، محافظه کار ، نظامی گرا و مذهبی را سازمان دهد . به موازات همین روند میلیشاهای نژادپرست ، نفرت نژادی و قتلهای با انگیزه های نژادپرستانه رشد کرده اند . یکی از اعضای این گروههای نژاد پرست – معروف به اسکین هدهای طرفدار برتری سفید پوستان – میگوید : "آمریکا در بحران است ، من واقعا نمیدانم آیا روز آینده کار خواهم داشت یا نه " . آنها معتقدند که حفظ غرور نژادی سفید تنها راه دفاع در جهان ناامن و تغییریابنده امروز است . در این بین در آمریکا هم ناسیونالیسم افراطی بار تقصیر بیکاری و اوضاع متزلزل اقتصادی را بر گردن مهاجرین می اندازد و میکوشد تا با گسترش جنبشهای ضدیت با مهاجرین جای پای خود را در بستر اصلی سیاست آمریکا محکم کند . بنظر میرسد که آمریکا در منگنه فشاری دوگانه است ؛ از یکطرف دولتی که با سرازیر کردن پول به بانکها و موسسات مالی ای که خود بانی بحران بودند و نیز تحمیل بیکاری و صرفه جوئی اقتصادی سعی در کنترل و حل بحران دارد و از طرف دیگر بازخورد آن در جامعه که موجب اوجگیری راست افراطی ، محافظه کاری مذهبی و ناسیونالیسمی شده است که حتی خود را بعنوان بدیل و راه حل مشکل جا میزند .
بنابراین آنچه که امروز بوضوح میتوان دید این است که هنگامیکه یک جنبش اجتماعی گسترده نتواند قدرت توده های کارگر را علیه خصم اصلی شان یعنی نظام سرمایه داری و احزاب و جنبشهای رنگارنگش منسجم کند ، آنهائی که زندگی و معیشتشان بشدت بوسیله بحران اقتصادی سرمایه داری زیان میبیند ، کسانیکه – بویژه در اردوگاه طبقه کارگر بومی کشورهای پیشرفته سرمایه داری – شاهد از بین رفتن امتیازات سنتی شان هستند ، تحت تاثیر ایدئولوژی بورژوائی حاکم ، تقصیرها را به گردن مهاجران ، کارگران غیرقانونی ، و یا حرص و آز و فساد این یا آن دولتمرد یا بانک و موسسه مالی منفرد می اندازند . هیچ یک از اینها پاسخ نیست . پاسخ حقیقی نزد آن کارگر آگاهی است که در اعتصابات و تظاهرات فرانسه فریاد بر می آورد : "مبارزه ما به فراسوی مسئله بازنشستگی رفته و دیگر جامعه ناعادلانه و طبقاتی فرانسه را نشانه گرفته است".
پس از شکست فرانسه در سال ۱٨۱۵ میلادی در جنگ با دیگر قدرتهای اروپائی ، سیاستمداران ارشد روسیه ، پروس ، اتریش ، انگلستان و پاپ اتحادی را تشکیل دادند که کنسرت اروپا (یا اتحاد مقدس) نام گرفت. کنسرت اروپا در شرایطی تشکیل شد که بحرانی جدی نظامهای سنتی و اشرافیت اروپا را تهدید میکرد؛ و توانست با سرکوب و ایستادگی در برابر خواستهای دگرگونی خواهانه و مترقی، سالها جوی محافظه کارانه را بر اروپا تحمیل کند.
امروز و با وجود بحران عمیق اقتصادی و اجتماعی و قدرت گیری محافظه کاران دست راستی در اکثر کشورهای مهم قاره اروپا، وسوسه میشویم که بگوئیم کنسرت اروپائی دیگری شکل گرفته است. از طرف دیگر آمریکا نیز، با وجود تمامی سروصداها و تبلیغات درباره روی کار آمدن اوباما (که البته اکنون منقضی شده اند)، همزمان با قدرت یافتن جنبشهای محافظه کارانه و افراطی دست راستی، اینبار از پائین و در مقابل دولت مرکزی، بنظر میرسد در صدد هم آوایی با این کنسرت است. بگذارید بطور خلاصه به بررسی این پدیده ها بپردازیم.
اروپا و عروج محافظه کاران
در سالهای اخیر ، محافظه کاران کنترل دولتهای اصلی اتحادیه اروپا را در دست گرفته اند؛ ایتالیا، فرانسه، آلمان، سوئد و انگلستان، یکی پس از دیگری به دستان آنها افتاده است. نگاهی به انتخابات پارلمان اروپا در سال ۲۰۰۹، که تنها چهل و سه درصد واجدین شرایط شرکت در انتخابات در آن رای دادند – رقمی که پائین ترین آمار شرکت در انتخابات اروپا از سال تشکیل آن یعنی ۱۹۷۹ بود – بوضوح این گرایش عمومی را نشان میدهد. حزب مردم اروپا (PPE) متشکل از محافظه کاران و دموکرات مسیحی ها بالاتر از همه احزاب، ۲۶۵ کرسی را به اشغال خود درآورد. همچنین ائتلاف دموکراتها و لیبرالها برای اروپا (ALDE) ٨۴ کرسی، آلیانس کنسرواتیوها و رفرمیست ها (ECR) ۵۵ کرسی، [ائتلاف] اروپای آزاد و دموکرات (EFD) ٣۲ کرسی بدست آوردند تا یکی از دست راستی ترین پارلمانهای اروپا را تشکیل دهند. در سال ۱۹۹۹ از ۱۵ دولت عضو اتحادیه اروپا، ۱۲ دولت در دست سوسیال دموکراتها و ٣ دولت در دست راست میانه بود؛ اکنون از ۲۷ دولت عضو اتحادیه اروپا، ۲۱ دولت در اختیار راست مرکز و یا راست افراطی و تنها ۶ دولت در اختیار باصطلاح چپهای میانه است. حتی در جوامعی که سنتا آزاد و سوسیال دموکراتیک و دارای دولت رفاه و اقتصادی تامین گرا تلقی می شدند، یعنی کشورهای اسکاندیناوی بوضوح، صرف نظر از راست میانه، راستهای افراطی نیز سرهای خود را افراشته نگاه داشته اند. حزب دموکراتهای سوئد (SD) در یک نتیجه بی سابقه در سال ۲۰۱۰ بیست کرسی در پارلمان سوئد بدست آورد. حزب مردم دانمارک (DPP) بعنوان یکی از بزرگترین احزاب پارلمانی این کشور از ائتلاف راست میانه در دولت حمایت میکند. در نروژ حزب ترقی (FrP) اکنون دومین حزب بزرگ است و ۲٣ درصد آراء را در انتخابات سال ۲۰۰۹ از آن خود کرده است. این امر مختص اسکاندیناوی هم نیست. حزب آزادی اتریش (FPO) یک چهارم آراء را در انتخابات استانی وین (سنتا سرخ و سوسیالیست) از آن خود کرد و با بدست آوردن ۲۷ درصد آراء – در مقایسه با ۱۵ درصد در سال ۲۰۰۵ – بعنوان دومین حزب بزرگ به شورای شهر وین راه یافت. در هلند، حزب آزادی (PVV) در انتخابات سال ۲۰۱۰ با کسب ۲۴ کرسی بعنوان سومین حزب بزرگ به پارلمان راه یافت، تا در ائتلاف با دو حزب دست راستی دیگر تشکیل دولت بدهد. این نشان از پایان تسلط سوسیال دموکراسی و چپ میانه حتی بر پایگاههای سنتی خود دارد.
چه اتفاقی افتاده است؟ عروج محافظه کاری دست راستی چه دلایلی دارد؟ این مسئله قبل از هر چیز واکنشی به بحران اقتصادی حاد سرمایه داری است. تلاشی است از جانب بورژوازی برای حل بحران؛ پاسخ بورژوازی اروپاست به بحران جاری. خصیصه های اصلی کنسرواتیسم نوین اروپائی چرخش هرچه بیشتر به سمت راست، اخذ مباحثات و برنامه های راست افراطی در زمینه مهاجرت و امنیت اجتماعی و نیز فراخوان به کاهش بار مالیاتی و هزینه های دولتی و تحمیل ریاضت اقتصادی است. محافظه کاری نوین اروپا از لحاظ اجتماعی، مهاجرت، مهاجرین و باصطلاح تروریسم را نشانه رفته است و از لحاظ اقتصادی در صدد کاهش هزینه های دولتی و اجرای برنامه های ریاضت اقتصادی و تقویت بخش خصوصی و رقابت اقتصادی است.
آنگلا مرکل اواسط اکتبر امسال در اجتماع جوانان حزب دموکرات-مسیحی با اعلام شکست آنچه که وی مالتی کالچرالیسم نامید اظهارات تکان دهنده ای را مطرح کرد: "ما کشوری هستیم که در ابتدای دهه ۱۹۶۰ کارگران مهمان را به آلمان آوردیم. اکنون آنها با ما زندگی میکنند و ما با گفتن اینکه آنها نخواهند ماند و روزی ناپدید خواهند شد، برای مدتی طولانی به خود دروغ گفتیم. این دیدگاه مالتی کالچرالیستی (چند فرهنگ گرایی) که میگوید ما در کنار هم زندگی میکنیم و از هم راضی هستیم، این دیدگاه شکست خورده است، کاملا شکست خورده است." گرچه مرکل بعدا کوشید تا این اظهارت را اصلاح کند ولی هیچگاه نخواهد توانست محتوای راسیستی آن را بپوشاند . همتای فرانسوی وی نیکلا سارکوزی، با اخراج کولی ها و نیز مهاجران بی خانمان موسوم به "روما" به بلغارستان و رومانی – امری که در فرانسه بی سابقه نیست – وجه دیگری از چهره ضدمهاجر و خارجی ستیز محافظه کاری را نشان داد. کنسرواتیسم و راست افراطی نوین اروپا با ادعای حمایت از فرهنگ ملی-اروپائی، و با ماسک ناسیونالیستی حمایت از کارگران خودی و مبارزه با بیکاری، به سراغ ضعیف ترین بخش طبقه کارگر، مهاجران و حاشیه نشینان رفته است. احزاب و گروههای راست افراطی حتی توانسته اند با پلاتفرم ضد مهاجر و خارجی ستیز و نوعی شوینیسم اقتصادی – به این معنا که سیاست حمایتهای اقتصادی و اجتماعی در یک کشور باید ابتدا و در درجه اول مردم متعلق به همان ملت را دربرگیرد – در درون طبقه کارگر بومی کشورهای اروپائی پایگاه بیابند . اسلاوی ژیژک بدرستی بر روی همین مساله انگشت میگذارد : " تا کنون ، ما وضعیت استانداردی داشتیم ؛ یک حزب چپ میانه بزرگ و یک حزب راست میانه بزرگ . آنها تنها دو حزبی بودند که در سطحی سراسری جمعیت را مورد خطاب قرار میدادند . و بعد از آنها احزاب کوچک حاشیه ای [قرار داشتند] . اما اکنون در اروپا بطور فزاینده ای قطب بندی تازه ای در حال ظهور است ؛ یک حزب بزرگ لیبرال-کاپیتالیست ، طرفدار سرمایه داری جهانی شده و با برنامه فرهنگی-اجتماعی لیبرال ( موافق سقط جنین قانونی، آزادی دگرباشان جنسی، آزادی اقلیتهای قومی و دینی و .. ) و تنها اپوزیسیون جدی [ در مقابل این جریان ] که ناسیونالیستهای ضد مهاجر هستند . مساله هولناکی در حال وقوع است . [پوپولیستها] و ضد مهاجرها خود را بمثابه تنها صدای معتبر و موثق اعتراض نشان میدهند . اگر بخواهید اعتراض کنید ، تنها راه تاثیرگذار اعتراض در اروپا این است " ( مصاحبه با تلویزیون Democracy Now ۱۶ Oct. ۲۰۱۰ ) . در حقیقت از بین رفتن تفاوتها میان برنامه های احزاب سنتی راست و چپ در اروپا ، فضای گشودهء آماده ای را در اختیار احزاب راست افراطی قرار داده است . احزابی که برخلاف این احزاب سنتی ، تاحدی دلنگرانی ها و و مسائل عامه را انعکاس میدهند ؛ همچنین افول چپ در بسیاری از مواقع ، رای دهندگان را متوجه راست افراطی – که وعده مقابله با فساد و حیف و میل اقتصادی و بیکاری و ... را میدهد – میکند .
از طرف دیگر اقتصاد بسیاری از کشورهای اروپائی در طول دو سال اخیر درحال افول یا سقوط بوده است ؛ ایسلند ، یونان ، پرتغال ، اسپانیا و اکنون ایرلند . در حقیقت همانطور که دیوید هاروی میگوید ، مکان بحران اقتصادی سرمایه داری از نهادهای مالی و بانکی به بحران بدهی و مالیه دولتی در حال انتقال است . و به موازات همین مساله دولتهای اروپائی و اتحادیه اروپا – البته به سردمداری محافظه کاران – میکوشند از طریق تحمیل ریاضت اقتصادی و سیاستهای صرفه جوئی و بیکارسازی و تعدیل نیروی کار ، بار بحران را بر دوش مردم بیندازند . ماموریت اجرائی کردن این برنامه و مقابله با واکنشهای حاصل از آن عمدتا بر عهده مشت محکم محافظه کاران است . محافظه کاران اکنون وظیفه یافته اند تا بحران اقتصادی-مالی و کسری بودجه فزاینده را درمان کنند . اخیرا کمیسیون اروپا طرحی را برای تحکیم نظارت بر سیاستهای اقتصادی کشورهای عضو اتحادیه اروپا به تصویب رسانده است . بخش کلیدی این طرح بر جلوگیری تعقیب سیاستهائی از طرف دولتهای عضو تکیه میکند که باعث بحران کسری بودجه میشوند . به این معنا که باید به سیاستهای سخاوتمندانه اقتصادی درباره خدمات درمانی و آموزشی-فرهنگی و بیمه های بیکاری و بازنشستگی پایان داده شود و دولتهای اروپائی باید هر چه سریعتر بدینوسیله کسری بودجه خود را کاهش دهند . در همین راستا برنامه ای را برای هرس کردن دولت ، کاهش هزینه های دولتی و بازگرداندن اعتماد به بازار و تشویق بخش خصوصی اعلام کرد . در اولین قدم معلوم شد که ترجمان عینی این برنامه ، سه برابر شدن هزینه تحصیل در دانشگاه است . دولت حزب حاکم فرانسه (UMP) و پارلمان آن کشور با تصویب طرح افزایش سن بازنشستگی با بی توجهی و دهن کجی به اعتصابات و تظاهرات میلیونی و تاریخی کارگران ، دانشجویان و دانش آموزان ، چهره دیگری از اراده واپس گرایانه محافظه کاران حاکم بر اروپا را نشان دادند . این سیاستها در آینده نه تنها منجر به حل بحران و بهبود وضعیت اقتصادی نخواهند شد بلکه آسیبهای اقتصادی و اجتماعی جدی ای به کشورهای اروپائی وارد خواهند آورد .
تی پارتی آمریکائی !
اگر محافظه کاری در اروپا بیشتر بنظر میرسد که پدیده ای دولتی است ، در آمریکا بالعکس در طول در طول دو سال اخیر پدیده ای نشات گرفته و ظهور یافته در بطن اجتماع است . بارز ترین پدیدار این روند ، ظهور حرکت گسترده تی پارتی ( Tea Party ) است . این جنبش نام خود را ازحرکتی اعتراضی در سال ۱۷۷٣ میگیرد که در آن آمریکائی ها با شعار "هیچ مالیاتی ، بدون نمایندگی" چای های وارداتی توسط انگلستان را به دریا ریختند . بانیان تی پارتی اظهار میدارند که حرکتشان ، جنبشی توده ای و سازمان یافته از پائین است ؛ جنبشی که با شعارها و برنامه ء مقابله با اقدامات دولت آمریکا برای تثبیت اقتصاد ، مقابله با ولخرجی دولت در زمینه سرازیر کردن پول به بانکها و موسسات مالی و دیگر طرحهای دولت مثلا در زمینه خدمات بهداشتی ، حمایت از کاهش مالیاتها و عدم مداخله دولت در اقتصاد ، دفاع از اشتغال زائی برای آمریکائی ها و مقابله با مهاجرین و بویژه لاتین تبارها و سیاه پوستان ، دفاع از ارزشهای سنتی-ملی آمریکائی و خانواده ، دفاع از تقویت ارتش و نیروهای نظامی آمریکا و نیز گسترش حیطه مناصب دولتی به شهروندان متوسط ، در صدد بازگشت به رویای آمریکائی است . تی پارتی بویژه در برابر طرحهای اقتصادی-اجتماعی دولت اوباما جبهه گیری محکم و عمیقی دارد و در طول یکسال اخیر با سازماندهی تظاهرات و کمپین و تورهای سخنرانی بویژه در ایالتهای جنوبی و مرکزی آمریکا و تبلیغات سیاسی گسترده – با بهره گیری از چهره هایی مانند گلن بک ، مجری محافظه کار و دست راستی مدیا در آمریکا – به مقابله با باراک اوباما ، که تی پارتیست ها حتی او را کمونیست میخوانند ! ، و دولت حزب دموکرات برخاسته اند . تی پارتی طیف وسیعی از نیروهای سیاسی و اجتماعی را دربر میگیرد: از راست مذهبی و پوپولیست که بخشا در حزب جمهوریخواه حضور دارد تا عامه مردم سرخورده و هراسان از بحران اقتصادی ، بیکاری و سیاستهای مالی دولت مرکزی که آنها فاسد تلقی اش میکنند . تی پارتی با حمایت از نامزدهای دست راستی حزب جمهویخواه در انتخابات میان دوره ای آمریکا موجب شد که حزب جمهوریخواه بتواند اکثریت کنگره آمریکا بدست آورد و در انتخابات فرمانداری ها نتایج بهتری کسب کند . تی پارتی حتی امید دارد تا با حمایت از سارا پیلین – معاون نامزد شکست خورده حزب جمهوریخواه ، جان مک کین ، در انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۰٨ ، و سیاستمداری که راست افراطی پوپولیست مذهبی را در حزب جمهوریخواه نمایندگی میکند - در انتخابات آینده ریاست جمهوری ضد حمله بنیادینی را علیه باراک اوباما و حزب دموکرات سازمان دهد .
جدا از اینکه تی پارتی تا چه میزان در حزب جمهوریخواه نفوذ کرده است و چقدر به سیاستهای این حزب علاقه دارد ، و یا اینکه حمایت تی پارتی در دراز مدت چقدر به نفع حزب جمهوریخواه تمام میشود – امری که با وجود حرکت روزافزون تی پارتی به سمت راست گرایی و محافظه کاری و حتی نژادپرستی و دفاع از برتری سفید پوستان ممکن است به واکنشی از طرف بخشهای دیگر جامعه آمریکا به نفع حزب دموکرات شود - ؛ این جنبش توانست بر زمینه یک بحران اقتصادی-اجتماعی عظیم در آمریکا و نارضایتی حاصل از آن یک جنبش راستگرا ، محافظه کار ، نظامی گرا و مذهبی را سازمان دهد . به موازات همین روند میلیشاهای نژادپرست ، نفرت نژادی و قتلهای با انگیزه های نژادپرستانه رشد کرده اند . یکی از اعضای این گروههای نژاد پرست – معروف به اسکین هدهای طرفدار برتری سفید پوستان – میگوید : "آمریکا در بحران است ، من واقعا نمیدانم آیا روز آینده کار خواهم داشت یا نه " . آنها معتقدند که حفظ غرور نژادی سفید تنها راه دفاع در جهان ناامن و تغییریابنده امروز است . در این بین در آمریکا هم ناسیونالیسم افراطی بار تقصیر بیکاری و اوضاع متزلزل اقتصادی را بر گردن مهاجرین می اندازد و میکوشد تا با گسترش جنبشهای ضدیت با مهاجرین جای پای خود را در بستر اصلی سیاست آمریکا محکم کند . بنظر میرسد که آمریکا در منگنه فشاری دوگانه است ؛ از یکطرف دولتی که با سرازیر کردن پول به بانکها و موسسات مالی ای که خود بانی بحران بودند و نیز تحمیل بیکاری و صرفه جوئی اقتصادی سعی در کنترل و حل بحران دارد و از طرف دیگر بازخورد آن در جامعه که موجب اوجگیری راست افراطی ، محافظه کاری مذهبی و ناسیونالیسمی شده است که حتی خود را بعنوان بدیل و راه حل مشکل جا میزند .
بنابراین آنچه که امروز بوضوح میتوان دید این است که هنگامیکه یک جنبش اجتماعی گسترده نتواند قدرت توده های کارگر را علیه خصم اصلی شان یعنی نظام سرمایه داری و احزاب و جنبشهای رنگارنگش منسجم کند ، آنهائی که زندگی و معیشتشان بشدت بوسیله بحران اقتصادی سرمایه داری زیان میبیند ، کسانیکه – بویژه در اردوگاه طبقه کارگر بومی کشورهای پیشرفته سرمایه داری – شاهد از بین رفتن امتیازات سنتی شان هستند ، تحت تاثیر ایدئولوژی بورژوائی حاکم ، تقصیرها را به گردن مهاجران ، کارگران غیرقانونی ، و یا حرص و آز و فساد این یا آن دولتمرد یا بانک و موسسه مالی منفرد می اندازند . هیچ یک از اینها پاسخ نیست . پاسخ حقیقی نزد آن کارگر آگاهی است که در اعتصابات و تظاهرات فرانسه فریاد بر می آورد : "مبارزه ما به فراسوی مسئله بازنشستگی رفته و دیگر جامعه ناعادلانه و طبقاتی فرانسه را نشانه گرفته است".
۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه
به مناسبت شصتمین سال خودکشی صادق هدایت
گفتوگوی مسعود لقمان با جهانگیر هدایت
صادق هدایت؛ بنیادگذار کافهنشینی روشنفکرانه در ایران
هر چند «صادق هدایت»، نخستین ایرانیِ کافهنشین نیست، اما کافهنشینی در ایران با نام وی گره خورده است. او شیوهای را بنیاد نهاد که به سرعت به سنتی روشنفکرانه در ایران بدل شد؛ سنتی که از روزگار او فراتر رفت و با گذر از جریانهای روشنفکری پسین به دوران ما رسید.
با «جهانگیر هدایت» -سرپرست آثار صادق هدایت و برادرزادهی ایشان- در این باب گفتوگویی کردهایم که در ادامه میخوانید.
مسعود لقمان- جریان کافهنشینی صادق هدایت از چه قرار بود؟
جهانگیر هدایت- صادق هدایت در سال ۱۳۰۵ راهی اروپا شد. برای ادامهی تحصیل به بلژیک رفت، اما از آنجا خوشش نیامد و پس از کوششهای بسیار به پاریس نقل مکان کرد. در پاریس دارای اتاقی در یک خانه بود که جایی برای پذیرایی از دوستانش نداشت. بنابراین آنان برای اینکه یکدیگر را ببینند، این روش فرانسویِ گردهمآمدن در کافه را پیش گرفتند.
لقمان- این روش، چه تفاوتی با گردهمآمدن در چایخانهها و قهوهخانههای ایرانی داشت؟
هدایت- این جمعشدنهای قهوهخانهای در ایران، مطلقاً جنبهی کار جدی و ادبی نداشت.
در اروپا سنت پذیرایی در خانه چندان مرسوم نیست در حالیکه در ایران پذیرایی در خانه بسیار باب بود و هست.
لقمان- پس جنبهی تفننی داشتند؟
هدایت- بله؛ آنان مینشستند و به فرض نقالی شاهنامهخوانی میکرد یا آوازخوانی میخواند یا نوازندهای مینواخت و مردم لذت میبردند و چای و قلیان و دیزیای نیز صرف میکردند.
در اروپا سنت پذیرایی در خانه چندان مرسوم نیست در حالیکه در ایران پذیرایی در خانه بسیار باب بود و هست. از سوی دیگر جوانانی که بضاعت پذیرایی در خانه را نداشتند، برای دیدارهای دوستانه یا کاری، کافهای را انتخاب میکردند و در آنجا جمع میشدند و هر کسی، دُنگ یا سهم خودش را نیز میداد.
با بازگشت هدایت به ایران، وی در اتاقی در خانهی پدری سکونت کرد. پدر ایشان، مرحوم اعتضادالملک از اعیان بسیار جدی و فاخر بود و بنابراین هدایت، مطلقاًّ نمیتوانست دوستانش را آنجا دعوت و از آنان پذیرایی کند. چنین بود که همان روش فرانسوی را در ایران هم پیاده کرد. همان گونه که شما اشاره کردید، پیش از هدایت جریان جدی کافهنشینی روشنفکرانه نبود.
هدایت به همراه مسعود فرزاد، مجتبا مینوی و بزرگ علوی عصرها پس از فراغت از کار در کافهای گرد هم میآمدند.
لقمان- در کدام کافهها؟
هدایت- این کافهها مدام تغییر میکرد که از میان آنها میتوانم به کافههای رُز نوآر، فردوسی، کنتینانتال، نادری، پرنده آبی، ماسکوت و… اشاره کنم.
جمعشدن در این کافهها، صرفاً محدود به دیدارهای دوستانه نمیشد. آنان کار میکردند. بارزترین مثالی که میتوانم به آن اشاره کنم، نوشتن و چاپ «وغوغ ساهاب» بود. این کتاب در این نشستها بین هدایت و فرزاد شکل گرفت. در این کافهها بود که این کتاب خوانده شد، تصحیح شد، کم و زیاد شد و مورد اظهار نظر دیگران نیز قرار گرفت. در موارد بسیاری دیگر هم این کار انجام شد. تقریباً آنان در نشستهایی که داشتند، نوعی تقسیم کار میکردند.
جمعشدن ربعهایها در کافه، صرفاً محدود به دیدارهای دوستانه نبود. آنان کار میکردند. بارزترین مثالی که میتوانم به آن اشاره کنم، نوشتن و چاپ «وغوغ ساهاب» بود.
لقمان- به چه منوال؟
هدایت- مینوی که عربیدان خوبی بود، اگر گروه نیاز به منابعی بدان زبان پیدا میکرد، وی آنها را بررسی میکرد و نتایجش را به گروه ارائه میداد و همینطور فرزاد در زبان انگلیسی، علوی در زبان آلمانی و هدایت در زبان فرانسه.
لقمان- گویا این گروه در برابر گروهی سنتگرا به نام سَبعه قد علم کرد.
هدایت- این قضیه را شایع کردند؛ نخست اینکه نام گروهشان را برای طنز «رَبعه» گذاشتند؛ چراکه چهار نفر بودند و این نام روی آنان ماند. در برابر ربعه، گروهی متشکل از هفت تن از علمای فاخر قدیمی که سواد و معلومات و ادبیات را فقط به طور انحصاری در ید خودشان میدانستند و سبعه نامیده میشدند، قرار داشت.
لقمان- اعضای سبعه، شادروانان غلامرضا رشیدیاسمی، بدیعالزمان فروزانفر، سعید نفیسی، ملکالشعرای بهار، عباس اقبالآشتیانی، نصرالله فلسفی و جلالالدین همایی بودند.
هدایت- بله؛ سبعهایها دل خوشی از ربعهایها نداشتند و میگفتند که ربعهایها مشتی جوان از فرنگ برگشتهاند که نه دستور زبان فارسی را خوب میدانند و نه با سجع و قافیه و عروض و … آشنایی دارند. هنگامی که این چهار تن مورد حمله قرار گرفتند، با چاپ وغوغ ساهاب واکنش نشان دادند و با انتشار آن کتاب، شعر و قافیه و … را به هم ریختند و سبک نوینی را به وجود آوردند که علمای فاخر از این موضوع ناراحت شدند و حتی کار به جایی رسید که وزیر فرهنگ وقت –علیاصغر حکمت- به بهانهی توهین، از صادق هدایت در سال ۱۳۱۳ رسماً شکایت کرد. پس از آن، هدایت را تأمینات شهربانی خواست. قضیه نیز شوخیبردار نبود؛ چراکه پای شکایت وزیری در میان بود و طبعاً اگر پشتیبانی خانوادهی پرنفوذ هدایت نبود، مشکلات زیادی برای صادق فراهم میشد، اما تنها مشکلی که فراهم شد این بود که از وی تعهد کتبی گرفتند که دیگر ننویسد و چاپ نکند! بنابراین صادق هدایت، نخستین ممنوعالقلم روزگار ماست.
لقمان- پس به همین دلیل، هدایت در بوف کور اشاره میکند که طبع و فروش آن در ایران ممنوع است؟
هدایت- بله. یکی از دلایل همین بود.
در این میان دکتر شین پرتو (علی شیرازپور پرتو) که در سفارت ایران در هند کار میکرد، هنگامی که شرایط هدایت را دید از او خواست که به هند بروند تا وی را از این محیط خفقانآور نجات دهد.
لقمان- پس اینگونه عمر ربعهایهای کافهنشین نیز تمام شد؟
هدایت- بله، اما سفر هدایت به هند، بسیار سفر پرباری بود؛ چراکه در آنجا زبان پهلوی یاد گرفت و برخی از کتابهای مهم پهلوی، مانند «کارنامه اردشیر پاپکان» و «زند و هومنیسن» را به پارسی برگرداند. به باور من آن بخشهایی از بوف کور که رنگ هندی دارد، در این سفر به آن زده شد. البته هدایت، بوف کور را قبلاً نوشته و آماده کرده بود و به هند برد و آنجا این کتاب را با دست نوشت و در ۵۰ نسخه تکثیر کرد.
هدایت در سال ۱۳۱۶ به ایران بازگشت و هرچند که ممنوعالقلم بود، اما در این مدت نوشت و ترجمه کرد و ما شاهدیم که در این سالها، بیشتر ترجمههایش چاپ میشود؛ چون تعهد گرفته بودند که نباید بنویسد و بنابراین هنگامی که از سارتر یا چخوف یا کافکا ترجمه میکرد، طبعاً شامل این ممنوعیت نمیشد.
سه سال و نیم بیشتر طول نکشید که با حملهی متفقین به ایران و رفتن رضاشاه، سامان کشور از هم پاشید و در نتیجه، قلم هدایت دوباره آزاد شد و میبینیم که علاوه بر ترجمههایی که در آن ایام کرده بود، بخشی از کارهای خودش را نیز منتشر کرد.
منتها در این میانه از لحاظ پاتوق، اتفاقی که افتاد، این بود که هدایت در این سالها از معروفیت زیادی برخوردار شد و هنگامی که به کافهای میرفت، عدهای که به دنبال نام و … بودند، به این کافهها میرفتند و خودشان را به گونهای به هدایت میچسباندند. هدایت از این موضوع بسیار ناراحت بود و با توجه به آن درگیری که پیشتر با تأمینات داشت، گمان میکرد که آنان ممکن است مأموران تأمینات باشند که میخواهند برایش پروندهسازی کنند. یکی از عللی که مدام محل پاتوق تغییر پیدا می کرد، همین افرادی بودند که میخواستند خودشان را داخل پاتوق هدایت کنند.
هنگامی که هدایت به ایران برگشت، آن پاتوق قبلی دیگر به هم خورده بود؛ چراکه علوی، زندان رفته بود. فرزاد و مینوی نیز به انگلستان رفته بودند و هدایت تنها شده بود. اینجا مشکلاتی پیش آمد. عدهای به گرد هدایت آمدند و خواستند آن پاتوق قبلی را سر و سامان دهند، اما آنان دارای آن شرایط لازم برای همنشینی با هدایت نبودند. پاتوقی که بعدها تشکیل شد، دارای آن سطح از لحاظ هدایت نبود و وی بیشتر برای آنکه تنها نباشد، آنان را تحمل میکرد و آن طور که باید و شاید آنان را جدی نمیگرفت. چارهای هم نداشت؛ چراکه تا به یک کافهای میرفت و سر میزی مینشست، سر و کلهای آنان پیدا میشد.
پس از رفتن هدایت به پاریس آنجا نیز دیگر در پی کافهنشینی نبود؛ چراکه دیگر پاریس نیز آن پاریس گذشته نبود. او با شهری روبرو شد که جنگ جهانی دوم، صدمات فراوانی بهویژه از لحاظ مردمی دیده بود.
پس از رفع غائلهی آذربایجان و ورود ارتش ایران به بخشهای اشغالشده به دست شوروی، گروههایی برای بررسی وضعیت آذربایجان تشکیل شد. متأسفانه این گروهها گزارشهای وحشتناکی از دورهی تسلط فرقه بر آذربایجان دادند. حتی یکی از خویشاوندان هدایت در هیأتی از قضات دادگستری، هنگامی که برای بررسی مسئلهی دادگستری در دوران فرقه به آنجا رفت، چیزی جز دزدی، چپاول، تجاوز و اعدامهای گسترده از حاکمیت یکسالهی فرقه ندید. هدایت هنگامی که دید برخلاف شعار کمونیستها، حاکمیت آنان در آذربایجان و کردستان جز نکبت و بدبختی برای ایران ثمر دیگری نداشته است، رو در روی آنان ایستاد و آنان نیز بیکار ننشستند و هدایت را آماج داوریهای نادرست خویش قرار دادند.
لقمان- بنابراین دیگر کار جدیای در کافه انجام نشد؟
هدایت- در کافه دیگر نه؛ چراکه آن جماعت پیشین دیگر به گرد هدایت نبودند و این کافهنشینی، کاریکاتوری از کافهنشینی نخستینش بود.
لقمان- در تأئید سخن شما باید بگویم که دکتر پرویز ناتلخانلری در گفتوگویش با دکتر صدرالدین الهی روی این موضوع دقیقاً انگشت میگذارد و حتی باور دارد که که در سالهای پایانی عمر هدایت، کافهنشینی معمولی وی مبدل به مجلسهای طولانی میگساری شده بود و آن آدم محتاط دقیق پرحوصله تبدیل به یک موجود بیاحتیاط سهلانگار بیحوصله شده بود و چرایی آن را نیز همین اطرافیان از یک سو و هیاهوی روشنفکران چپگرا میداند که با ترویج ادبیات استالینی سبب منزویشدن و گوشهی عزلت گزیدن متفکری اصیل چون او را فراهم کردند.
هدایت- آری، هدایت که آدم دقیقی بود در این سالها میبیند که با کسانی طرف است که به قول خودش همان پاچه ورمالیدهها و خنزرپنزریها هستند که حال، شکلی به خود دادهاند و مدعی ادبیات شدهاند.
لقمان- شکلگیری حزب توده و عضویت دوستان نزدیک هدایت چون عبدالحسین نوشین یا بزرگ علوی و … در بستر این کافهنشینیها چگونه بود؟
هدایت- یکی از پاتوقهای هدایت به نام رز نوآر، پاتوق چپها بود. با رفتن رضاشاه، حزب توده تشکیل شد و در تهران و شهرستانها، یارگیری گستردهای بهویژه از تحصیلکردگان و نویسندگان و روشنفکران کرد.
برخی از دوستان نزدیک هدایت نیز از اعضا و حتی از رؤسای این حزب بودند، مانند آنانی که نام بردید. هدایت با شعارهای آنان که در حمایت از مردمان زحمتکش داده میشد، موافق بود. او حتا هنگامی که تودهایها زیر نظر بودند، به کمیتهی مرکزی حزب توده اجازه داد که نشستشان را در اتاق وی برگزار کنند، البته بیآنکه خود در این نشست سخنی بگوید. هدایت در ته دلش نمیدانست که آیا این هیاهویی که راه افتاده، برای رهایی ایران است یا اینکه آنان میخواهند ایران جزئی از شوروی شود. او به این موضوع مشکوک بود و با همهی تلاشی که تودهایها کردند، هیچگاه عضو حزب توده نشد.
لقمان- به این علت که با روحیهی میهنپرستانهی هدایت در منافات بود؟
هدایت- بله، او هنگامی که میدید ارتش سرخ، تکتک جمهوریهای قفقاز و آسیای میانه را میبلعد و استعمار میکند، با خود میاندیشید که طبعاً ممکن است این بلا بر سر ایرانی که دارای منابع گستردهی نفتی است و به دریاهای آزاد نیز راه دارد، بیاید. در این میان با رخدادن مسئلهی آذربایجان و کردستان و تشکیل فرقهای دستنشانده به نام دمکرات در آذربایجان و به همین منوال در کردستان از سوی شورویها، مسئله رنگ و بوی جدی به خود گرفت. پس از رفع غائلهی آذربایجان و ورود ارتش ایران به بخشهای اشغالشده به دست شوروی، گروههایی برای بررسی وضعیت آذربایجان تشکیل شد. متأسفانه این گروهها گزارشهای وحشتناکی از دورهی تسلط فرقه بر آذربایجان دادند. حتی یکی از خویشاوندان هدایت در هیئتی از قضات دادگستری، هنگامی که برای بررسی مسئلهی دادگستری در دوران فرقه به آنجا رفت، چیزی جز دزدی، چپاول، تجاوز و اعدامهای گسترده از حاکمیت یکسالهی فرقه ندید.
هدایت هنگامی که دید برخلاف شعار کمونیستها، حاکمیت آنان در آذربایجان و کردستان جز نکبت و بدبختی برای ایران ثمر دیگری نداشته است، رو در روی آنان ایستاد و آنان نیز بیکار ننشستند و هدایت را آماج داوریهای نادرست خویش قرار دادند. مثلاً احسان طبری که تئوریسین حزب توده بود و تا پیش از این موضوع، هنگامی که سخن از هدایت میشد از وی تعریف و تمجید بسیار میکرد، از آن پس جز بدگویی به هدایت کار دیگری نکرد.
لقمان- پس این فضای دلمرده و شدیداً ایدئولوژیک با رجالههایش بود که هدایت را به آن فرجام دردناک رساند؟
هدایت- بله، متأسفانه.
این گفتوگو در شمارهی ۱۰ ماهنامهی تحلیلی، آموزشی و اطلاعرسانی «مدیریت ارتباطات»، اسفندماه ۱۳۸۹ منتشر شد.
——————————————————
در اینباره در ایرانشهر:
نسک پنجم ایرانشهر: بوف کور
چنین گفت هدایت: نمادشناسی بوف کور (مسعود لقمان)
هدایت بوف کور و ناسیونالیسم (دکتر ماشاالله آجودانی)
دوپارگی یکپارچه (دکتر صدرالدین الهی)
خانهی پدری صادق هدایت: خانهای که نمیخواهند موزه شود! (مسعود لقمان)
خط زمان زندگی صادق هدایت (رامن)
صادق هدایت: روز آخر (بهرام بیضایی)
یکصدوهشت سال تنهایی (جهانگیر هدایت)
صادق هدایت؛ بنیادگذار کافهنشینی روشنفکرانه در ایران
هر چند «صادق هدایت»، نخستین ایرانیِ کافهنشین نیست، اما کافهنشینی در ایران با نام وی گره خورده است. او شیوهای را بنیاد نهاد که به سرعت به سنتی روشنفکرانه در ایران بدل شد؛ سنتی که از روزگار او فراتر رفت و با گذر از جریانهای روشنفکری پسین به دوران ما رسید.
با «جهانگیر هدایت» -سرپرست آثار صادق هدایت و برادرزادهی ایشان- در این باب گفتوگویی کردهایم که در ادامه میخوانید.
مسعود لقمان- جریان کافهنشینی صادق هدایت از چه قرار بود؟
جهانگیر هدایت- صادق هدایت در سال ۱۳۰۵ راهی اروپا شد. برای ادامهی تحصیل به بلژیک رفت، اما از آنجا خوشش نیامد و پس از کوششهای بسیار به پاریس نقل مکان کرد. در پاریس دارای اتاقی در یک خانه بود که جایی برای پذیرایی از دوستانش نداشت. بنابراین آنان برای اینکه یکدیگر را ببینند، این روش فرانسویِ گردهمآمدن در کافه را پیش گرفتند.
لقمان- این روش، چه تفاوتی با گردهمآمدن در چایخانهها و قهوهخانههای ایرانی داشت؟
هدایت- این جمعشدنهای قهوهخانهای در ایران، مطلقاً جنبهی کار جدی و ادبی نداشت.
در اروپا سنت پذیرایی در خانه چندان مرسوم نیست در حالیکه در ایران پذیرایی در خانه بسیار باب بود و هست.
لقمان- پس جنبهی تفننی داشتند؟
هدایت- بله؛ آنان مینشستند و به فرض نقالی شاهنامهخوانی میکرد یا آوازخوانی میخواند یا نوازندهای مینواخت و مردم لذت میبردند و چای و قلیان و دیزیای نیز صرف میکردند.
در اروپا سنت پذیرایی در خانه چندان مرسوم نیست در حالیکه در ایران پذیرایی در خانه بسیار باب بود و هست. از سوی دیگر جوانانی که بضاعت پذیرایی در خانه را نداشتند، برای دیدارهای دوستانه یا کاری، کافهای را انتخاب میکردند و در آنجا جمع میشدند و هر کسی، دُنگ یا سهم خودش را نیز میداد.
با بازگشت هدایت به ایران، وی در اتاقی در خانهی پدری سکونت کرد. پدر ایشان، مرحوم اعتضادالملک از اعیان بسیار جدی و فاخر بود و بنابراین هدایت، مطلقاًّ نمیتوانست دوستانش را آنجا دعوت و از آنان پذیرایی کند. چنین بود که همان روش فرانسوی را در ایران هم پیاده کرد. همان گونه که شما اشاره کردید، پیش از هدایت جریان جدی کافهنشینی روشنفکرانه نبود.
هدایت به همراه مسعود فرزاد، مجتبا مینوی و بزرگ علوی عصرها پس از فراغت از کار در کافهای گرد هم میآمدند.
لقمان- در کدام کافهها؟
هدایت- این کافهها مدام تغییر میکرد که از میان آنها میتوانم به کافههای رُز نوآر، فردوسی، کنتینانتال، نادری، پرنده آبی، ماسکوت و… اشاره کنم.
جمعشدن در این کافهها، صرفاً محدود به دیدارهای دوستانه نمیشد. آنان کار میکردند. بارزترین مثالی که میتوانم به آن اشاره کنم، نوشتن و چاپ «وغوغ ساهاب» بود. این کتاب در این نشستها بین هدایت و فرزاد شکل گرفت. در این کافهها بود که این کتاب خوانده شد، تصحیح شد، کم و زیاد شد و مورد اظهار نظر دیگران نیز قرار گرفت. در موارد بسیاری دیگر هم این کار انجام شد. تقریباً آنان در نشستهایی که داشتند، نوعی تقسیم کار میکردند.
جمعشدن ربعهایها در کافه، صرفاً محدود به دیدارهای دوستانه نبود. آنان کار میکردند. بارزترین مثالی که میتوانم به آن اشاره کنم، نوشتن و چاپ «وغوغ ساهاب» بود.
لقمان- به چه منوال؟
هدایت- مینوی که عربیدان خوبی بود، اگر گروه نیاز به منابعی بدان زبان پیدا میکرد، وی آنها را بررسی میکرد و نتایجش را به گروه ارائه میداد و همینطور فرزاد در زبان انگلیسی، علوی در زبان آلمانی و هدایت در زبان فرانسه.
لقمان- گویا این گروه در برابر گروهی سنتگرا به نام سَبعه قد علم کرد.
هدایت- این قضیه را شایع کردند؛ نخست اینکه نام گروهشان را برای طنز «رَبعه» گذاشتند؛ چراکه چهار نفر بودند و این نام روی آنان ماند. در برابر ربعه، گروهی متشکل از هفت تن از علمای فاخر قدیمی که سواد و معلومات و ادبیات را فقط به طور انحصاری در ید خودشان میدانستند و سبعه نامیده میشدند، قرار داشت.
لقمان- اعضای سبعه، شادروانان غلامرضا رشیدیاسمی، بدیعالزمان فروزانفر، سعید نفیسی، ملکالشعرای بهار، عباس اقبالآشتیانی، نصرالله فلسفی و جلالالدین همایی بودند.
هدایت- بله؛ سبعهایها دل خوشی از ربعهایها نداشتند و میگفتند که ربعهایها مشتی جوان از فرنگ برگشتهاند که نه دستور زبان فارسی را خوب میدانند و نه با سجع و قافیه و عروض و … آشنایی دارند. هنگامی که این چهار تن مورد حمله قرار گرفتند، با چاپ وغوغ ساهاب واکنش نشان دادند و با انتشار آن کتاب، شعر و قافیه و … را به هم ریختند و سبک نوینی را به وجود آوردند که علمای فاخر از این موضوع ناراحت شدند و حتی کار به جایی رسید که وزیر فرهنگ وقت –علیاصغر حکمت- به بهانهی توهین، از صادق هدایت در سال ۱۳۱۳ رسماً شکایت کرد. پس از آن، هدایت را تأمینات شهربانی خواست. قضیه نیز شوخیبردار نبود؛ چراکه پای شکایت وزیری در میان بود و طبعاً اگر پشتیبانی خانوادهی پرنفوذ هدایت نبود، مشکلات زیادی برای صادق فراهم میشد، اما تنها مشکلی که فراهم شد این بود که از وی تعهد کتبی گرفتند که دیگر ننویسد و چاپ نکند! بنابراین صادق هدایت، نخستین ممنوعالقلم روزگار ماست.
لقمان- پس به همین دلیل، هدایت در بوف کور اشاره میکند که طبع و فروش آن در ایران ممنوع است؟
هدایت- بله. یکی از دلایل همین بود.
در این میان دکتر شین پرتو (علی شیرازپور پرتو) که در سفارت ایران در هند کار میکرد، هنگامی که شرایط هدایت را دید از او خواست که به هند بروند تا وی را از این محیط خفقانآور نجات دهد.
لقمان- پس اینگونه عمر ربعهایهای کافهنشین نیز تمام شد؟
هدایت- بله، اما سفر هدایت به هند، بسیار سفر پرباری بود؛ چراکه در آنجا زبان پهلوی یاد گرفت و برخی از کتابهای مهم پهلوی، مانند «کارنامه اردشیر پاپکان» و «زند و هومنیسن» را به پارسی برگرداند. به باور من آن بخشهایی از بوف کور که رنگ هندی دارد، در این سفر به آن زده شد. البته هدایت، بوف کور را قبلاً نوشته و آماده کرده بود و به هند برد و آنجا این کتاب را با دست نوشت و در ۵۰ نسخه تکثیر کرد.
هدایت در سال ۱۳۱۶ به ایران بازگشت و هرچند که ممنوعالقلم بود، اما در این مدت نوشت و ترجمه کرد و ما شاهدیم که در این سالها، بیشتر ترجمههایش چاپ میشود؛ چون تعهد گرفته بودند که نباید بنویسد و بنابراین هنگامی که از سارتر یا چخوف یا کافکا ترجمه میکرد، طبعاً شامل این ممنوعیت نمیشد.
سه سال و نیم بیشتر طول نکشید که با حملهی متفقین به ایران و رفتن رضاشاه، سامان کشور از هم پاشید و در نتیجه، قلم هدایت دوباره آزاد شد و میبینیم که علاوه بر ترجمههایی که در آن ایام کرده بود، بخشی از کارهای خودش را نیز منتشر کرد.
منتها در این میانه از لحاظ پاتوق، اتفاقی که افتاد، این بود که هدایت در این سالها از معروفیت زیادی برخوردار شد و هنگامی که به کافهای میرفت، عدهای که به دنبال نام و … بودند، به این کافهها میرفتند و خودشان را به گونهای به هدایت میچسباندند. هدایت از این موضوع بسیار ناراحت بود و با توجه به آن درگیری که پیشتر با تأمینات داشت، گمان میکرد که آنان ممکن است مأموران تأمینات باشند که میخواهند برایش پروندهسازی کنند. یکی از عللی که مدام محل پاتوق تغییر پیدا می کرد، همین افرادی بودند که میخواستند خودشان را داخل پاتوق هدایت کنند.
هنگامی که هدایت به ایران برگشت، آن پاتوق قبلی دیگر به هم خورده بود؛ چراکه علوی، زندان رفته بود. فرزاد و مینوی نیز به انگلستان رفته بودند و هدایت تنها شده بود. اینجا مشکلاتی پیش آمد. عدهای به گرد هدایت آمدند و خواستند آن پاتوق قبلی را سر و سامان دهند، اما آنان دارای آن شرایط لازم برای همنشینی با هدایت نبودند. پاتوقی که بعدها تشکیل شد، دارای آن سطح از لحاظ هدایت نبود و وی بیشتر برای آنکه تنها نباشد، آنان را تحمل میکرد و آن طور که باید و شاید آنان را جدی نمیگرفت. چارهای هم نداشت؛ چراکه تا به یک کافهای میرفت و سر میزی مینشست، سر و کلهای آنان پیدا میشد.
پس از رفتن هدایت به پاریس آنجا نیز دیگر در پی کافهنشینی نبود؛ چراکه دیگر پاریس نیز آن پاریس گذشته نبود. او با شهری روبرو شد که جنگ جهانی دوم، صدمات فراوانی بهویژه از لحاظ مردمی دیده بود.
پس از رفع غائلهی آذربایجان و ورود ارتش ایران به بخشهای اشغالشده به دست شوروی، گروههایی برای بررسی وضعیت آذربایجان تشکیل شد. متأسفانه این گروهها گزارشهای وحشتناکی از دورهی تسلط فرقه بر آذربایجان دادند. حتی یکی از خویشاوندان هدایت در هیأتی از قضات دادگستری، هنگامی که برای بررسی مسئلهی دادگستری در دوران فرقه به آنجا رفت، چیزی جز دزدی، چپاول، تجاوز و اعدامهای گسترده از حاکمیت یکسالهی فرقه ندید. هدایت هنگامی که دید برخلاف شعار کمونیستها، حاکمیت آنان در آذربایجان و کردستان جز نکبت و بدبختی برای ایران ثمر دیگری نداشته است، رو در روی آنان ایستاد و آنان نیز بیکار ننشستند و هدایت را آماج داوریهای نادرست خویش قرار دادند.
لقمان- بنابراین دیگر کار جدیای در کافه انجام نشد؟
هدایت- در کافه دیگر نه؛ چراکه آن جماعت پیشین دیگر به گرد هدایت نبودند و این کافهنشینی، کاریکاتوری از کافهنشینی نخستینش بود.
لقمان- در تأئید سخن شما باید بگویم که دکتر پرویز ناتلخانلری در گفتوگویش با دکتر صدرالدین الهی روی این موضوع دقیقاً انگشت میگذارد و حتی باور دارد که که در سالهای پایانی عمر هدایت، کافهنشینی معمولی وی مبدل به مجلسهای طولانی میگساری شده بود و آن آدم محتاط دقیق پرحوصله تبدیل به یک موجود بیاحتیاط سهلانگار بیحوصله شده بود و چرایی آن را نیز همین اطرافیان از یک سو و هیاهوی روشنفکران چپگرا میداند که با ترویج ادبیات استالینی سبب منزویشدن و گوشهی عزلت گزیدن متفکری اصیل چون او را فراهم کردند.
هدایت- آری، هدایت که آدم دقیقی بود در این سالها میبیند که با کسانی طرف است که به قول خودش همان پاچه ورمالیدهها و خنزرپنزریها هستند که حال، شکلی به خود دادهاند و مدعی ادبیات شدهاند.
لقمان- شکلگیری حزب توده و عضویت دوستان نزدیک هدایت چون عبدالحسین نوشین یا بزرگ علوی و … در بستر این کافهنشینیها چگونه بود؟
هدایت- یکی از پاتوقهای هدایت به نام رز نوآر، پاتوق چپها بود. با رفتن رضاشاه، حزب توده تشکیل شد و در تهران و شهرستانها، یارگیری گستردهای بهویژه از تحصیلکردگان و نویسندگان و روشنفکران کرد.
برخی از دوستان نزدیک هدایت نیز از اعضا و حتی از رؤسای این حزب بودند، مانند آنانی که نام بردید. هدایت با شعارهای آنان که در حمایت از مردمان زحمتکش داده میشد، موافق بود. او حتا هنگامی که تودهایها زیر نظر بودند، به کمیتهی مرکزی حزب توده اجازه داد که نشستشان را در اتاق وی برگزار کنند، البته بیآنکه خود در این نشست سخنی بگوید. هدایت در ته دلش نمیدانست که آیا این هیاهویی که راه افتاده، برای رهایی ایران است یا اینکه آنان میخواهند ایران جزئی از شوروی شود. او به این موضوع مشکوک بود و با همهی تلاشی که تودهایها کردند، هیچگاه عضو حزب توده نشد.
لقمان- به این علت که با روحیهی میهنپرستانهی هدایت در منافات بود؟
هدایت- بله، او هنگامی که میدید ارتش سرخ، تکتک جمهوریهای قفقاز و آسیای میانه را میبلعد و استعمار میکند، با خود میاندیشید که طبعاً ممکن است این بلا بر سر ایرانی که دارای منابع گستردهی نفتی است و به دریاهای آزاد نیز راه دارد، بیاید. در این میان با رخدادن مسئلهی آذربایجان و کردستان و تشکیل فرقهای دستنشانده به نام دمکرات در آذربایجان و به همین منوال در کردستان از سوی شورویها، مسئله رنگ و بوی جدی به خود گرفت. پس از رفع غائلهی آذربایجان و ورود ارتش ایران به بخشهای اشغالشده به دست شوروی، گروههایی برای بررسی وضعیت آذربایجان تشکیل شد. متأسفانه این گروهها گزارشهای وحشتناکی از دورهی تسلط فرقه بر آذربایجان دادند. حتی یکی از خویشاوندان هدایت در هیئتی از قضات دادگستری، هنگامی که برای بررسی مسئلهی دادگستری در دوران فرقه به آنجا رفت، چیزی جز دزدی، چپاول، تجاوز و اعدامهای گسترده از حاکمیت یکسالهی فرقه ندید.
هدایت هنگامی که دید برخلاف شعار کمونیستها، حاکمیت آنان در آذربایجان و کردستان جز نکبت و بدبختی برای ایران ثمر دیگری نداشته است، رو در روی آنان ایستاد و آنان نیز بیکار ننشستند و هدایت را آماج داوریهای نادرست خویش قرار دادند. مثلاً احسان طبری که تئوریسین حزب توده بود و تا پیش از این موضوع، هنگامی که سخن از هدایت میشد از وی تعریف و تمجید بسیار میکرد، از آن پس جز بدگویی به هدایت کار دیگری نکرد.
لقمان- پس این فضای دلمرده و شدیداً ایدئولوژیک با رجالههایش بود که هدایت را به آن فرجام دردناک رساند؟
هدایت- بله، متأسفانه.
این گفتوگو در شمارهی ۱۰ ماهنامهی تحلیلی، آموزشی و اطلاعرسانی «مدیریت ارتباطات»، اسفندماه ۱۳۸۹ منتشر شد.
——————————————————
در اینباره در ایرانشهر:
نسک پنجم ایرانشهر: بوف کور
چنین گفت هدایت: نمادشناسی بوف کور (مسعود لقمان)
هدایت بوف کور و ناسیونالیسم (دکتر ماشاالله آجودانی)
دوپارگی یکپارچه (دکتر صدرالدین الهی)
خانهی پدری صادق هدایت: خانهای که نمیخواهند موزه شود! (مسعود لقمان)
خط زمان زندگی صادق هدایت (رامن)
صادق هدایت: روز آخر (بهرام بیضایی)
یکصدوهشت سال تنهایی (جهانگیر هدایت)
اشتراک در:
پستها (Atom)